کتابخانه طرفداری: 1984 اثر جورج اورول

خرید کتاب 1984
نام کتاب | نویسنده | داانلود PDF | کتاب صوتی | خرید کتاب |
1984 | جرج اورول | " target="_blank" rel="noopener noreferrer">http://30book.4kia.ir/info/699724/دانلود-کتاب-1984جورج-اورول/?getppsid=41139"> |
مقدمه از اریش فروم:
رمان 1984 کتاب فوقالعادهای است که جهان اینده را که در آن،زندگی و حتی افکار مردم تحت کنترل در می آید توصیف میکند. دنیایی که عشق و حقیقت در آن طرد میشود و افراد از زندگی خصوصی محروم میشوند. اهمیت این کتاب دقیقا به دلیل بیان پیشگویانه وضعیت جدید درماندگی انسان است که بر عصر حاضر حاکم شده است.
اورول در این اثر جامعه ای کاملا خشک و مقرراتی را به تصویر میکشد که در آن انسان فقط یک شماره است و فردیت خود را به تمامی از دست میدهد. این وضعیت با ترکیب ترس فوقالعاده زیاد و بهره برداری های روانشناسانه و عقیدتی از انسان تشدید میشود.
امید تنها با شناخت تحقق میابد، بنابراین رمان 1984 ما را از خطری اگاه میکند که امروز تمام انسان ها با ان رودررو هستند ،خطر جامعهای با آدم های ماشینی که کوچکترین فردیت، عشق و افکار نقادانه در آنها باقی نمانده است، ولی بدلیل دوگانه باوری (یعنی حقیقت را انطور که خودمان دوست داریم برداشت کنیم) از وضعیت خود اگاه نیستند. چنین کتابهایی هشدارهایی جدی و قدرتمند محسوب میشوند و چه تلخ خواهد بود اگر خواننده کتاب 1984 را صرفا داستانی درباره خشونت استانیلیستی ارزیابی کند و اشارهی آن به جامعهی امروزی ما را درنیابد.
بخشی از کتاب:
صدایی وحشیانه فریاد زد: (دستا بالا!)
پسر نه سالهای بود که از پشت میزش بیرون پریده بود و با اسلحه خودکار اسباببازیش اورا تهدید میکرد و خواهر کوچکترش نیز که تقریبا هفتساله بود با یک تکه چوب کار او را تقلید میکرد. هر دو بچه لباسی شبیه به یونیفرم جاسوسان پوشیده بودند. وینستون (قهرمان داستان که در افکارش از دولت ناراضی بود اما بدلیل خفقان حتی نمیتوانست در دفترچه یادداشت از دولت انتقاد کند) با ناراحتی دستهایش را بالای سرش برد،رفتار پسرک خشنتر از آن بود که بتوان ان را بازی حساب کرد. پسرک فریاد زد: تو خائنی! تو مجرم فکری هستی! تو جاسوسی! میکشمت، سر به نیستت میکنم، میفرستمت به معادن نمک!
بعد هردوی آن بچه ها در اطراف او جست و خیز کنان فریاد میزدند: خائن! مجرم فکری! دخترک تمام کارهای برادرش را مو به مو تقلید میکرد. مانند بازی کردن با بچه پلنگهایی بود که میدانی به زودی به حیوان درندهای بدل میشوند. کمی ترس آور بود. در چشمان پسرک نوعی درنده خوئی موذیانه، تمایل به آسیب رساندن و زدن وینستون، کاملا اشکار بود. گویی میدانست که بزودی انقدر بزرگ خواهد شد که بتواند این کار را انجام دهد. وینستون فکر کرد: جای شکرش باقیست که اسلحه در دست پسرک واقعی نیست.
مادر بچه ها گفت: خیلی سر و صدا میکنن. حالا که فهمیدن امشب نمیتونن به تماشای اعدام بروند، ناراحت هستند. من که خیلی کار دارم و پدرشان هم به موقع از سر کار بر نمیگردد.
پسرک با صدای وحشتناکش غرید: چرا نمیتونیم امشب به تماشای مراسم اعدام برویم؟