چهارشنبه ها در طرفداری
کلاف به قلم برایان کلاف (12)؛ چهل و چهار روز در یونایتدِ نفرین شده

طرفداری-
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/851619/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D9%A1%D8%9B%E2%80%8C-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B3%D9%8E%D8%B1%D9%85%D8%8C-%D9%86%D9%87-%D8%B9%D8%B1%D9%88%D8%B3%DA%A9-%D8%AE%DB%8C%D9%85%D9%87-%D8%B4%D8%A8-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/853775/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-2%D8%9B-%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D8%B3%D8%AA%DB%8C%D8%9F-%D8%AA%D9%88-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D9%85-%D8%B0%D8%AE%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%A7%DB%8C" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/859253/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-3%D8%9B-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%88%DB%8C-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%86%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%DB%8C-%DA%86%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%AA%D9%88%D9%86" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/864152/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-4%D8%9B-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C%DA%A9%D9%86%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%87%D9%85-%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D8%B2%D8%A1-%D9%81%D9%88%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D9%84-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/869201/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-5%D8%9B-%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D8%AD%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%B4%D8%B3%D8%AA%DA%AF%DB%8C-%D8%B2%D9%88%D8%AF%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%AF" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
https://www.tarafdari.com/خبر/872451/کلاف-به-قلم-برایان-کلاف-6-به-عنوان-یک-مربی-باید-دیکتاتور-باشید" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/878689/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-7%D8%9B-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%AA%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D8%B2-%D9%84%DB%8C%D9%88%D8%B1%D9%BE%D9%88%D9%84-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D8%AF%D8%8C-%D8%A7%DA%AF%D8%B1-%D9%85%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%86" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
https://www.tarafdari.com/خبر/883753/کلاف-به-قلم-برایان-کلاف-8؛-ایتالیایی-های-متقلب" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/892492/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-9%D8%9B-%D8%AE%D9%86%D8%AC%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%BE%D8%B4%D8%AA-%DB%8C%DA%A9-%D9%84%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%A7%DB%8C%D9%85-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D9%88%D8%AF" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/896764/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%81-10%D8%9B-%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%B4-%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D9%87%D8%B1" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (10)؛ شورش در شهر!
https://www.tarafdari.com/خبر/904404/کلاف-به-قلم-برایان-کلاف-11؛-رد-کردن-پیشنهاد-تیم-ملی-ایران" target="_blank">کلاف به قلم برایان کلاف (11)؛ رد کردن پیشنهاد تیم ملی ایران!
فصل دوازدهم: لیدز
از چیزهای زیادی ترسیده ام. از تاریکی، پرواز، بیکار شدن اما بیش از همه از شکست می ترسم.
دون رِوی به "خانواده ای" که در لیدز به وجود آورده بود افتخار می کرد. ارتباطی ناگسستنی، اینطور در خصوص آن صحبت می کرد: همیشه ما مقابل دیگران بودیم، هیچوقت شکست نمی خوردیم، همه برای یکی و یکی برای همه. آن مرد همیشه از اینکه چطور همه آن ها در الندرود متحد هستند صحبت می کرد. همیشه برایم سوال بود که آیا واقعا در لیدز یک خانواده بودند؟ زمان گذشت و رِوی لیدز را برای هدایت تیم ملی انگلستان ترک کرد. این در حالی بود که با من و بسیاری دیگر برای جانشینی سر الف رمزی صحبت شده بود. وقتی در جولای 1974 به لیدز رفتم، همه چیز را در مورد خانواده ای که می گفت فهمیدم. همه چیز بیشتر شبیه یک خانواده مافیایی تا یک محبت فی مابین بود. پیشنهاد لیدز را به عنوان چیزی که نمی شود رد کرد در نظر می گرفتم اما باید آن را رد می کردم. رئیس آن ها، منی کازینز به من در برایتون زنگ زده بود. او و مدیر باشگاه باب رابرتس برای دیدن من به کورتلندز هتل آمدند. پیش از اینکه به جزئیات بپردازیم، یک چیز را باید می دانستم. مستقیما از آن ها پرسیدم چرا من؟ https://ts2.tarafdari.com/users/user7024/2018/02/14/cussi.jpg" style="width: 964px; height: 680px;" />کازینز مردد به نظر نمی رسید، گفت دیدیم که پایان تو در دربی چگونه شد. مربیای را می خواهیم که بازیکنان به خاطرش دست به اعتصاب بزنند. تردیدی در مورد جوابی که داد وجود نداشت. نخستین صحبت های کازینز عالی بودند. همان چیزهایی را گفتند که می خواستم بشنوم. او ابدا شبیه کسی که من را به سمت در خروج، حدود یک ماه بعد راهی کرد نبود.
به دلایلی اشتباه به لیدز رفتم. تجربه ما در دربی، آنطور که مقابل یوونتوس حذف شدیم، باعث می شد نتوانم جام قهرمانان اروپا را فراموش کنم. می خواستم به سرعت دوباره در آن جام باشم. آن شانس با لیدز فراهم بود. باشگاه در فصل پیش از آن قهرمان لیگ شده بود. موقعیت بهتر از آن بود که بتوان ردش کرد. از مسابقات اروپایی گفتم؟ حتی آنقدر در لیدز باقی نماندم که لیوان خود را داشته باشم. تنها چهل و چهار روز. برخی از تنها ترین و بدبختانه ترین روزهای زندگی من آنجا بودند. از من متنفر بودند و آن را نشان دادند. چیزی در مورد این موضوع نمی دانستم، نمی دانستم که نفرت و عصبانیت در الندرود منتظر من است. تنها گذاشته شدم، تنها به جز جیمی گوردون که به عنوان تمیرین دهنده کنارم بود. پیتر تیلور هم قصدی برای تغییر تیم نداشت. کازینز و رابرتس وقتی شنیدند که تیلور با من نمی آید، کمی جا خوردند. اما این باعث نشد که عقب بنشینند، کازینز بار دیگر گفت تو کسی هستی که ما می خواهیم.
معمولا به این فکر می کنم که با وجود تیلور در لیدز چه تغییراتی ممکن بود پیش بیاید. مدت هاست به این موضوع فکر می کنم اما نتوانسته ام به نظری قاطع برسم که او می توانست وضعیت را بهتر کند. اما دوست دارم اینطور در نظر بگیرم که وضعیت تغییر می کرد. گاهی ممکن بود بتواند اوضاع را آرام تر کند. برای او چند دقیقه طول می کشید که متوجه شود خرابکار اصلی در رختکن چه کسی است یا چه کسی از هیئت مدیره هست که باید نگرانش باشیم. تیلور در این موضوع بسیار خوب بود. برای من زمان می خرید تا خودمان را جا بیندازم. آیا قضاوت او باعث می شد که در زمانی صحیح علیه کله گنده های رختکن بایستم یا بتوانم مقابل مدیران عصبی باشگاه یا اعتراضات بازیکنان بیشتر دوام بیاورم؟ جایی برای این پرسش ها نیست چون جواب ها را نمی دانیم.
می دانم که زمانی تیلور من را به کناری می کشید تا از مواجههای آسیب زا جلوگیری کنم. صدای آرام تر می شد، کنترل بیشتری در پیش می گرفت، مرموز تر به نظر می آمد و جوک هایی تعریف می کرد که حتی بی میل ترین بازیکنان را به خنده وا دارد. بله، حداقل یک بار می توانستیم در آن چهل و چهار روز بخندیم. به شکل بدی سوء تفاعم ایجاد شده بود، وضعیت را دست کم گرفته بودم و جو ضدکلاف لیدز را نمی شناختم. لیدز برای من که مربی دربی کانتی بودم، کثیف ترین و خشن ترین تیم انگلستان در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد بود. خودم را بهترین مفسر فوتبال در تلویزیون می دانستم و بارها این موضوع را گفتم. افتخار می کردم که تیم هایم را با بحث با خط نگه دار به موفقیت نمی رساندم، موضوعی که کشتن وقت بود و به طور کل در تمام زمینه ها خلاف نظر من بود. دربی و در سال های بعد ناتینگهام فارست بهترین دوستان داوران انگلیسی بودند. بسیاری از آن ها گفتند که بازی های تیم های من راحت ترین و لذت بخش ترین بازی ها برای کنترل بوده است. هیچ داوری این را در مورد لیدز در دوره دون روی نگفته است.
چیزی که برای آن تلاش کرده بودند را نفرین می کردم، اینکه با رفتار خشونت بار خود به طور سیستماتیک داور ها را زیر فشاری تحمل ناپذیر می گذاشتند، چه از نظر فیزیکی و چه از نظر کلامی. با واکنش های بیش از حد خود، به خصوص با منظره زشتی مانند کاپیتان تیم بیلی برمنر که در اعتراض به دنبال آن ها می دوید و بی وقفه فریاد می زد. این موضوع من را عصبانی می کرد و از هر فرصتی برای انتقاد از آن ها استفاده می کردم، اینطور تمام دستاوردها و توانایی های آن ها برای من بی ارزش بود. آن ها در سطح بالایی از کیفیت فردی و نظم تیمی بودند که آن را بسیار دوست داشتم. اما لیدز تیمی متقلب بود و دوست داشتم توجه مردم را به این نکته جلب کنم.
یک بار بر اساس تخلفاتی که تیمش انجام داده بود گفته بودم که دون روی باید جریمه شود و لیدز از دسته اول بیرون انداخته شود. این را در الندرود دوست نداشتند. آماده شکستن هرچه که از استعداد آن ها انتقاد می کرد بودند، آماده بودند تا من را ببلعند. نمی ترسیدم، این احساس را از همان صبح اول داشتم اما احساس بدبختی با من بود. حتی با وجود اینکه پسر دو ساله ام را برای سواری برده بودم. تازه از تعطیلات کالا میلور بازگشته بودیم. بابت بازگشت زودهنگام مقاومت کرده بودم. روزی به اسم روز خانوادگی، یا چیزی شبیه به این پیش از شروع پیش فصل داشتند که بازیکنان، کادر فنی و خانواده ها یک جا جمع می شدند. چیزی نبود که بشود از دست داد. اما من تعطیلات خانوادگی را به هیچ وجه از دست نمی دادم. می توانستند کمی بیشتر منتظر باشند.
منتظر ماندند. در واقع، برای کشنده تر بودن، کمین کرده بودند. باید خصومت را احساس می کردم. باید آن روز با آن ها می بودم تا بدانم وقتی با ماشینم از درهای استادیوم رد می شوم، چه چیزی منتظر من خواهد بود. صبح روز اول در مقابل در استادیوم یک مرد، قدرتمند، با صورتی قرمز و عصبانی، یک هوادار فکر می کنم، قدم زنان به سمت من آمد و گفت لعنتی، دیر کرده ای! به او گفتم به تو ربطی ندارد که دیر کنم یا نه. می توانستم به او بگویم وقتی مربی باشید، مهم نیست که چه زمانی در تمرین حاضر شوید اما جلوی خودم را گرفتم. متوجه شد و دور شد. فضای ضدکلاف را پیش از اینکه نخستین قدم را در زمین بردارم، به چشم دیدم. لعنتی، دیرکرده ای! این شیوه بی مانند لیدز یونایتد در گفتن صبح بخیر، به الندرود خوش آمدید، بود. https://ts2.tarafdari.com/users/user7024/2018/02/14/players.jpg" style="width: 634px; height: 451px;" />دون روی رفته بود تا مربی انگلستان باشد اما به سرعت فهمیدم که او واقعا آنجا را ترک نکرده است. در همه جا اثری از او بود، در هر گوشه کریدور، پشت هر دیوار، در هر اتاق و هر کشو. تاثیر او مانند چیزی بود که دیو ماکای می گفت، یادتان هست؟ به درستی می گفت که حاضر به ترک و رها کردن دربی نیستم. همانطور قرار بود فلج شوم، تلخیای که باید احساس می کردم. به زودی در تنهایی فرو رفتم، رها و بعد ناپدید شدم. مائوریس لیندسی برای سال ها دستیار روی بود، او کمی به من در دوره کوتاه در لیدز کمک کرد. آن ها می گفتند لیندسی استاد مشغول به نظر آمدن، در تمام اوقات است. هر بار که او را دیدم داشت کاری انجام می داد، جابجا می شد، کاغذی را در چنگ می فشرد یا کار دیگری می کرد. یک بار کسی گفت او سال هاست یک برگه کاغذ یکسان را در دست دارد.
سید اوون که دستیار و یکی از مردان نزدیک به روی بود، می توانست کمکی بزرگی به من بکند اگر دلش می خواست. خیلی زود فهمیدم که به دسته ضدکلاف پیوسته است. از همکاری با من سرباز زد و حتی نقشی مخرب در کار ایفا کرد. احساسش نسبت به من را خیلی زود به شفاف ترین شیوه گفت: فکر نمی کنم فردی مناسب برای این شغل باشی و از سمت دیگر از تو خوشم نمی آید. اگر می گفت صبح بخیر، بیشتر از اینکه از روی صمیمیت باشد، با دندان غروچه همراه بود. چند بار دیدم که وقتی با تیم صحبت می کردم، در گوشه ای از اتاق می ایستاد و چیزهایی با عصبانیت زمزمه می کرد. مثلا یک بار گفت تلفنی برایت بود، گفتم چه زمانی، گفت دیروز، اما یادم رفت. چنین چیزهایی. به کمک در لیدز نیاز داشتم، به خصوص از آدم هایی که در بهترین جایگاه برای پیشنهاد آن بودند. اوون سال ها با آن بازیکنان کار کرده بود. یکی از آن ها بود و اولویتش، آن ها بودند نه من. اگر بیش از آن در لیدز دوام می آوردم، سید اوون دوام نمی آورد.
هیچکس نمی خواست من را با شیوه ای که کارها انجام می شد آشنا کند. انگار می خواستند همه چیز را به صورت راز باقی نگه دارند. اتمسفر موجود، وحشتناک بود و این موضوع در زمین تمرین هم وجود داشت. مطمئن بودم رِوی هنوز با بازیکنان در ارتباط است. همینطور دستیارش در لیدز، لس کاکر که خشن، تند و زننده بود و با روی برای کار در تیم ملی انگلستان رفته بود. اما تردیدی در خصوص صحبت با بازیکنان نداشتم. انتقاداتی از بازی آن ها انجام می دادم و راهکار نشان می دادم. به پیتر لوریمر گفتم که دست از سر داور بردارد و همینطور به نورمن هانتر و جانی ژیلس گفتم که آن ها بازیکنان خوبی هستند پس نیازی نیست بروند و به بازیکنان حریف لگد بزنند. به ادی گری وینگر ملی پوش اسکاتلندی گفتم با سابقه مصدومیت هایش اگر اسب مسابقه بود، تا حالا با یک گلوله خلاصش کرده بودند. فکر می کردم با کمی شوخی یخ موجود آب می شود اما اشتباه می کردم. آن ها تحمل نمی کردند.
در اولین تمرین فوتبال پنج نفره، بازی کردم. می خواستم احساسات را کنار بگذارم اما به طور کامل از سوی بازیکنان نادیده گرفته شدم. در اولین جلسه تمرینی حرف های کمی زده شد. ساعت ها تمرین کرده بودیم و سرانجام تصمیم گرفتند به شیوه خود به من خوش آمد بگویند. یکی از آن ها که فکر می کنم مهاجم انگلیسی آلن کلارک بود، ضربه ای سخت از پشت به من زد. در آن لحظه متوجه نشدم اما ساعتم همانجا گم شد. صدای خنده بلندی شنیده نشد اما حس می کردم هرکدام از آن ها لبخندی از سر رضایت داشتند. در روزهای نخست در لیدز دوستی نداشتم، به جز جیمی گوردون که با من به لیدز آمده بود. بازیکنان نگران و محتاط بودند. حتی حمامی مجزا برای مربی وجود داشت و جایی در شوخی های رختکن نداشتم. و همیشه اثری از روی آنجا بود.
وقتی بازنشسته شدم، بیشتر به یاد روزهای دردناک لیدز می افتادم و سوگند خوردم که در فصل پس از آن به جایی نزدیک سیتی گراند نروم یا با هیچکدام از بازیکنان تیم صحبت نکنم. می دانستم که فرانک کلارک به اندازه کار سختی برای جانشینی من به عنوان مربی داشت، حتی بدون حضور فیزیکی من در اطراف سیتی گراند یا صحبت ارتباط مستقیم با بازیکنان تیم. نمی خواستم مانع کار او شوم، نه آن طوری که دون روی مانع کار من می شد. عملکرد و افتخارات من در فارست به اندازه کافی فشار برای او بود هرچند موفق عمل کرد و در همان سال اول تیم را به لیگ برتر بازگرداند.
یک بار مسئول زمین الندرود، جان رینولدز سراغم آمد و گفت رئیس، ساعتتان را پیدا کردم. او یکی از خوش رفتارترین افراد باشگاه بود. یکی دیگر از افراد خوب لیدز، تونی کالینز استعدادیاب آن ها بود که به من پیشنهاداتی داد که اگر به آن ها گوش می دادم، بیش از 44 روز در لیدز دوام می آوردم. به آرامی به من گفت بگذار نصیحی بکنم، می دانم که می خواهی تغییراتی به وجود بیاوری و یکی دو بازیکن را از تیم کنار بگذاری، اما عجله نکن. آن ها اینجا به راحتی تغییر را بر نمی تابند. عجله نداشته باش. اما حتی به آن هم گوش ندادم، نصیحتش را نپذیرفتم. نمی توانستم برای پیشرفت چیزی که در لیدز داشتم، صبر به خرج بدهم. می دانستم که چطور می توانم تیمی که قهرمان شده بود را به تیم بهتری تبدیل کنم. کاری می خواستم انجام دهم که روی هیچوقت انجام نداده بود. می خواستم تیمی بسازم که برای قهرمانی در مسابقات اروپایی به اندازه کافی خوب باشد.
مربی اگر بازیکنان را با خود نداشته باشد، نمی تواند موفق شود. نمی توانید بخندید، نمی توانید تمرین کنید و قطعا نمی توانید برنده شوید. شاید حتی برای گرفتن یک عکس تیمی به مشکل بخورید. بازیکنان لیدز را با خودم نداشتم. اعتماد آن ها را به دست نیاوردم. خصومت و سوء ظن فضای رختکن بود. هرگز چنین تجربه ای نداشتم و شرایط ناراحت کننده، همواره بزرگترین دشمن من بوده است. انگار در تلاش برای شنا در خلاف جهت بودم، آن هم در قیر داغ. همه چیز را بد مدیریت کردم. با گروهی از بازیکنان سرسخت و حرفه ای روبرو بودم که به یک مربی با شخصیت پدرانه عادت داشتند، حتی شخصیت پدربزرگانه، مردی که به توجه به جزئیات معروف بود. بعد با کسی روبرو شدند که پیش تر آن ها را قلع و قمع کرده بود، چه در تلویزیون و چه روزنامه ها. عجیب نبود که حاضر به تعهدی یکسان در زمین نسبت به او نمی شدند.
اولین بازی لیگ را سه بر صفر باختیم. در هفته بعدی وضعیت بدتر شد. چهار امتیاز از شش بازی لیگ داشتیم و رابطه من و بازیکنان بهتر نشده بود. شیوه من که تهاجمی و خشن در زمینه به وجود آوردن تغییر بود، قرار نبود کار کند. وقتی رِوی رفت، هنوز نیمی از بازیکنان قرارداد جدید امضا نکرده بودند و این موضوع کمکی به من نمی کرد. به نظر یک بار دقتش به جزئیات کم شده بود. درست یا غلط، احساس می کردم که جانی ژیلس (که همان زمان مربی-بازیکن تیم ملی ایرلند بود) پشت عمده جو مخالفت با من است. مرد کوچک بدجنس، بازیکن فوق العاده ای بود و زیرک عمل می کرد. مثل همه ایرلندی ها، دروغگوی خوبی بود اما همینطور از سایرین باهوش تر بود. همین که ستون ثابت خود را تا همین زمان در روزنامه ها دارد، نشان می دهد که دانشی عمیق تر نسبت به فوتبال، نسبت به هم نسل های خود دارد. عجیب نبود که وقتی او حرف می زد، همه بازیکنان لیدز گوش می دادند.
می خواستم بیرون از تیم باشد. نه فقط به خاطر اینکه پیشنهاد روی برای جانشین در لیدز، او بود. او از مدیران لیدز خواسته بود مردی را به جانشنی او بگذارند که می تواند با همان شیوه ها به باشگاه کمک کند. او همینطور گزینه محبوب رختکن بود. باعث خوشحالی بود وقتی متوجه شدم شانسی وجود دارد که او به تاتنهام منتقل شود. آنجا می توانست دستیار بیل نیکلسون باشد و بعدها جانشین او شود. قرارداد را جوش دادم، باور داشتم که ژیلس هم می خواهد منتقل شود. از سمت من این قرارداد می توانست یک شانس باشد تا یک صدای مخالف را از رختکن دور کنم. اما ژیلس در نهایت گفت مایل به انتقال نیست. با خودم فکر می کردم تو مدفوع لعنتی! این یعنی باز هم اسیر تو خواهم بود.
او سرانجام سراغ مربیگری رفت. دوره خوبی در ابتدا با وست بروم داشت اما در مرتبه دوم در فصل 85-1984 به مشکل خورد. مانند ایان سنت جان -یکی دیگر از آن بینندگان حرفه ای یا مفسرهای تلویزیونی یا هرطور که آن ها را صدا می کنید- که شکست خورد. خسته شده بودم بس که دیدم در تلویزیون به مردم می گوید اوضاع چطور باید باشد. آرزویی موذیانه داشتم که هیچوقت عملی نشد. دوست داشتم باب ویلسون گلر قدیمی آرسنال که به خوبی در شبکه های تلویزیونی خود را به عنوان مفسر جا انداخته، تجربه ای در زمینه مربیگری به دست بیاورد. تا ببینم چطور چیزی که موعظه می کند را به کار می بندد. تلویزیون پر از مربیان فوق العاده ای است که هیچوقت در این شغل نبوده اند. تا زمانی که وضعیت تغییر کند، آلن هانسن و ترور بروکینگ (اسطوره های لیورپول و وست هم؛ دومی پس از انتشار کتاب، مدتی مربی موقت وست هم شد و 9 برد در 14 بازی کسب کرد) می توانند از شغلی که دارند راضی باشند.
فکر می کنم هانسن شانسی داشته باشد. در مورد بروکینگ مطمئن نیستم چون در مربیگری باید بتوانید مردم را ناامید کنید: رئیس باشگاه، عضو هیئت مدیره، بازیکنی که انتخاب نمی کنید، همسر بازیکنی که انتخاب نمی کنید. ترور همیشه برای من طوری بوده که به نظر نمی تواند به آدم ها نه بگوید. فکر می کنم مردمی که تلویزیون را می بینند، شایسته کمی رنگ و جنجال، بیش از آن ها هستند. شاید باید به تلویزیون بازگردم! https://ts2.tarafdari.com/users/user7024/2018/02/14/clough-shankly.jpg" style="width: 1200px; height: 800px;" />تصاویر تلویزیونی از ویمبلی، برای بازی چریتی شیلد باید طور دیگری آغاز می شد. بیل شنکلی عزیز را نشان می دادند که پیشاپیش تیم لیورپول خود، در کنار من قدم به زمین می گذارد. پشت سر من بازیکنان تیم لیدز با عبوس ترین صورت هایی که از تیمی در این مسابقه دیده شده بود، گام بر می داشتند. هر قدر که شنکس را ستایش می کردم و عاشق او بودم، دوست نداشتم از تونل ورزشگاه در کنار او پیشاپیش تیم لیدز به زمین بروم.
https://www.tarafdari.com/%D8%AE%D8%A8%D8%B1/810538/%D9%85%D8%AD%D8%AA%D9%88%D8%A7%DB%8C-%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87%D8%9B-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D9%84-%D8%B4%D9%86%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%8C-%D9%82%D8%B1%D9%85%D8%B2-%D8%A8%D8%A7%D8%B4-%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%D9%85%DB%8C%D8%B1-18%D8%9B-%D8%AA%D9%84%D8%AE-%D9%85%D8%AB%D9%84-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%8C-%D9%85%D8%AB%D9%84-%D9%BE%DB%8C%D8%B1-%D8%B4%D8%AF%D9%86" target="_blank">زندگی نامه بیل شنکلی، قرمز باش یا بمیر (18)؛ تلخ مثل پایان، مثل پیر شدن
از دون روی خواستم که تیم را از تونل رهبری کند. می خواستم از این افتخار چشم پوشی کنم. از افتخار گام برداشتن روی چمن ویمبلی که برای بسیاری رویاست. اولین بار دو سال پیش این افتخار را پس زده بودم. با دربی قهرمان شده بودیم اما حاضر به بازی در چریتی شیلد نشدیم. پیش فصل را در آلمان ترتیب داده بودیم و مسابقه چریتی با آن همزمان شده بود. با وجود حیرت و ناامیدی هیئت مدیره و رئیس باشگاه، تصمیم گرفتیم که به برنامه خود وفادار باشیم. سم لانسگون بابت آن موضوع تا زمان مرگ من را نبخشید. یادم نیست چند بار گفت تو باعث شدی به ویمبلی نرویم. در نگاه مدیران، این موضوع جرمی بزرگ بود که از پول بزرگی بابت بلیت فروشی در ورزشگاه بزرگ چشم پوشی شود. شانس حضور در ویمبلی و مهم تر از آن، شانس نشستن در جایگاه سلطنتی یکی از مهم ترین مزایا برای افرادی بود که سراغ ریاست در فوتبال می رفتند. شما مدیران را در سکوهای مثلا یک بازی تیم رزرو در "بری" نمی بینید، اما همه آن ها مصرانه آماده حضور در ویمبلی خواهند بود تا روی صندلی های گران قیمت آن بنشینند.
اما شرایط در 74 متفاوت بود. من با لیدز قهرمان نشده بودم، روی قهرمان شده بود. در روز بازی با روی تماس گرفتم. گفتم این تیم تو است، تو آن ها را به ویمبلی هدایت کن. جدا از هر چیزی، فکر می کنم کار مودبانه ای در قبال مردی بود که به تازگی قهرمانی را به دست آورده بود. اما علاقه ای نداشت. پرسید آن را می بخشی؟ تو یک شغل جدید داری برایان. برای هدایت تیم به زمین نمی آیم. این افتخار مال تو است. باید احساس افتخار و رضایت در شما باشد وقتی قدم از تونل به زمین معروف ترین ورزشگاه جهان می گذارید. بارها این اتفاق برای من با ناتینگهام فارست افتاد. نمی دانم چند مربی به اندازه من با تیم هایشان به ویمبلی رفته اند؟ نباید تعداد زیادی باشد. افتخار می کردم که در کنار شنکلی گام بر می دارم. در واقع به سوی او برگشته بودم و تشویقش می کردم. اما هیچ احساس نزدیکی با کسانی که پشت سرم گام بر می داشتند، نداشتم.
در جریان بازی هم چیزی به اسم افتخار وجود نداشت. بخصوص در مورد کارهای خجالت آوری که کاپیتان تیم انجام داد. رفتار بیلی برمنر در آن بازی یک رسوایی بود که بدترین خاطره های تاریخ ویمبلی را رقم زد. بازیکنان به صحبت ها و انتقادات من را گوش نمی دادند. برمنر به نظر می خواست روز کوین کیگان را خراب کند. در تمام مناطق زمین او را لگد زد، در باسنش یا به توپش تا زمانی که فقط مسئله زمان انفجار شد. بیش از چیزی بود که یک مرد بتواند تحمل کند. تا جایی که سرانجام تحمل کیگان تمام شد و هر دو اخراج شدند. کیگان پیراهن خود را در آورد و روی زمین پرت کرد. حرکت احمقانه ای بود اما عصبانیت و ناامیدی او را درک می کردم. واکنش بازیکنی که احساس می کند مورد سوء تفاهم قرار گرفته، نه فقط بابت حریف، که توسط داوری که نتوانست موضوع را پیش از رسیدن به آن لحظه مدیریت کند.https://ts2.tarafdari.com/users/user7024/2018/02/14/h_00207278.jpg" style="width: 1842px; height: 1227px;" />او خیلی زود بابت کاری که کرده بود پشیمان شد. پیراهن لیورپول چیزی نیست که کسی پرت کند. برای سال ها از او انتقاد کردم. دوست ندارم مردمی که ترجیح می دهند در جایی دور از کشور زندگی کنند، بعد برگردند و آب ما را بنوشند یا در مورد کیگان که اسب هایش آب ها و علف های ما را می خوردند. جدی می گویم. اگر می خواهند برای زندگی به خارج از کشور بروند، بگذارید بروند. موفق باشند. اما تعداد زیادی ورزشکار و بازیگر می بینم که تصمیم می گیرند سواحل اینجا را ترک کنند و بعد باز می گردند تا قلعه ای برای خود بسازند، آب ما را می نوشند و می گویند انگلستان عجب جای دوست داشتنی ای است. حالم از این موضوع به هم می خورد. کیگان دوره ای در اسپانیا (بعد از بازنشستگی از فوتبال) بود و این ناراحتم می کرد.حالا به بهترین کشور برگشته و کاری عالی برای سر و سامان دادن دوباره به نیوکاسل انجام داده است. بله، عملکرد او برای کسی که تجربه ای در مربیگری نداشته عالی بوده است.
اما او در ویمبلی مقصر نبود، قربانی بود. باعث اخراج هر دو نفر، بیلی برمنر بود. کیگان فرد بیگناهی بود که در دام حریفی افتاد که او را بیرون از بازی می خواست، به هر شیوه ای. بعد از بازی به برمنر گفتم که او مسئول ماجرا بوده است. او باید به جای کیگان، برای مدتی طولانی تری (کیگان سه و برمنر هشت جلسه محروم شدند) محروم می شد. گفتم که مطمئن می شوم مبلغ جریمه (500 پوند) را از جیب خود پرداخت کند نه به شیوه روی، که مبالغ جریمه را باشگاه پرداخت می کرد. او برمنر بود، یک اسکاتلندی با استعداد که همیشه می خواست برنده باشد. می دانستم که شنکلی او را به عنوان یکی از بهترین فوتبالیست های آن روزهای اروپا می داند. باید خوشحال می بودم که او هیچوقت سعی نکرد بیلی کوچک را به تیم قدرتمند خود در آنفیلد اضافه کند.
به کمک، به صورت های آشنا، به آدم هایی که بتوانم به آن ها اعتماد کنم و حمایتم کنند نیاز داشتم. بدون دوستان، بیش از همیشه آسیب پذیر بودم. اما تیلور، سخت معتقد بود که باید در برایتون به کار ادامه دهد. پس به دربی بازگشتم و جان مک گوورن و جان اوهار را خریدم. کمی پس از آن، یک چهارم میلیون برای خرید دانکن مک کنزی از ناتینگهام فارست هزینه کردم. در لیدز واکنش ها عالی بود اما در مورد مک گوورن، آن ها ناامید بودند. استعداد اوهار برای همه واضح بود. کیفیت او در حفظ توپ پشت به دروازه، باعث شده بود که ملی پوش اسکاتلندی احترام زیادی در بین همگان داشته باشد. مک کنزی به جز اینکه سیگار می کشید، همیشه یکی از سرگرم کننده ترین بازیکنان در زمین بود که هنری عجیب در زمینه پریدن از روی مینی (ماینر) ها در پارکینگ داشت. اما بازیکن دیگری هم بود که کاری در زمین انجام نمی داد که آن ها بتوانند پس از خوردن شام در خصوصش صحبت کنند. https://ts2.tarafdari.com/users/user7024/2018/02/14/leeds.jpg" style="width: 661px; height: 451px;" />مک گوورن جوان و بیچاره، هیچوقت مورد قبول لیدزی ها واقع نشد. فکر می کردند فوتبال بلد نیست. او را ریزنقش، بی اثر و کند می دانستند که برای پوشیدن پیراهن تاریخی سفید رنگ تیمشان، مناسب نیست. مرتبه هایی بود که برخی از آن ها را به دلیل اینکه عمدا پاس بدی به او می دادند، محروم کردم. سعی می کردند او را مضطرب کنند. در مورد او اشتباه می کردند و این را در سایر باشگاه ها نشان داد. شگفت انگیز است که در شش سال حضور به عنوان کاپیتان فارست، دو بار قهرمان لیگ قهرمانان شد، جامی که لیدز هیچوقت به آن نرسید. در لیدز نامحبوب ترین بازیکنی بود که من خریدم. کار را برایش سخت کردند. کار به جایی رسید که هر بار که توپ را می گرفت هو می شد. برایش متاسف بودم اما هرگز شخصیتی نداشت که نیازمند همدردی باشد. خسته نمی شد. اما مادرش که مانند تمام مادرها برای فرزندش احساس خطر می کرد، به سراغ من آمد و گفت تو پسر من را به کتک خور خود تبدیل کرده ای. مدت ها بود این واژه را نشنیده بودم اما به او گفتم اشتباه می کنی، او فوق العاده است. من بیش از اینکه کسی بداند برای پسر تو زحمت کشیده ام. نمی شد آن مادر را مقصر دانست یا بابت نگرانی اش، ملامتش کرد. لیدزی ها هیچوقت به مک گوورن شانسی ندادند.
برایم ناراحت کننده بود که او را به چنین محیط ناخوش آیندی فرستادم. آزارم می داد که او را به هدفی برای توهین های بد تبدیل کردم. بهانه های خود را در سکوها داشتند اما مهم ترین دلیل این بود که برخی از مهم ترین نیازهای بازی را نادیده می گرفتند. بهانه ای از سمت بازیکنان وجود نداشت. چطور می توانستند استعداد مک گوورن را از آن فاصله کم نبینند. پیتر شیلتون باعث اخراج من از لیدز شد. حداقل تلاش من برای خرید او آغاز ماجرا بود. دیوید هاروی را داشتند -گلر ملی پوش اسکاتلندی - و احساس نمی کردند که به گلر دیگری نیاز باشد. هاروی پرسید آیا می خواهی کسی را جایگزین من کنی؟ گفتم بله، می خواهم پیتر شیلتون را بخرم. چیز بیشتری نگفت و نمی دانم چه به سایر بازیکنان گفت اما احساس کردم که جو علیه من بدتر شده است. احساس کردم که زمانم رو به پایان است.
گفته می شد که بازیکنان جلسه ای مخفیانه داشته اند و رای این بوده که به من اعتماد ندارند اما مطمئن نیستم این اتفاق رخ داده باشد. در جلسه ای با حضور بازیکنان، منی کازینز نایب رئیس و سم بولتون داشتم و نمی دانم چه گفتند چون زودتر از موعد جلسه را ترک کردم. کازینز به دفتر من آمد و گفت جواب نمی دهد. همین جمله را گفت. گفتم چه چیزی درست کار نمی کند؟ اینجا تقریبا فقط پنج دقیقه کار کرده ام پس چطور می شود فهمید که جواب می دهد یا نه؟ گفت خوب، بازیکنان از تو راضی نیستند، هواداران هم همینطور. احساس کردم شانس به سراغم آمده، پرسیدم پس چه خواهید کرد؟ قلاب را انداختم و او گازش گرفت! گفت اگر خوب پیش نرود، با هم قطع همکاری می کنیم.
با همراهی دوستم کالین لاورنس برای صحبت در مورد قطع همکاری به الندرود رفتیم. برای مبلغ 25 هزار پوند توافق کردیم اما چیزی امضا نکردم. کالین به من گفت که پیش از امضای هرچیزی باید با دوست وکیلش چارلز دادورث از شهر یورک صحبت کند. چارلز عالی بود. او کازینز را متقاعد کرد که طبق توافقی، مالیات سه سال آینده مبلغ دریافتی من را هم پرداخت کنند. در نهایت به جای بیست و پنج هزار، قطع همکاری با من برای لیدز نود و هشت هزار پوند هزینه بردار شد. منی کازینز وقتی اولین پیشنهاد را به من داد این را نمی دانست اما برایان کلاف حتی برای مدتی چهل و چهار روزه، مربی ارزانی قیمت نخواهد بود. استعفا هم نمی دهد!
تنها نشانه رفاقت در رختکن، از سوی آلن کلارک بود. او را بعد از گلی که به دربی زد، که تنها پیروزی من در مدت حضور در لیدز بود، بوسیده بودم. روزی که اخراج شدم، آمد و گفت متاسفم که می روی. کار سختی داشتی. از زمین مستقیما به یک استودیوی تلویزیونی در یورکشایر رفتم که نمی شناختم. دون روی هم همانجا بود. یک گفتگوی داغ که قرار نبود به جایی برسد. بیش از هر چیزی به یک موضوع فکر می کردم و آن رفتن به بانک بود. می خواستم چک لیدز را در سریع ترین زمان در حساب بخوابانم. کالین، وینس ویلسون و من شبانه به سمت دربی رفتیم. تخم مرغ، چیپس و سس به خوبی بهترین خاویرها بود. در آخرین مایل های سفر به سوی خانه، پاهایم را در صندلی عقب دراز کرده و دستم را زیر سر گذاشته بودم. گفتم آقایان، قمار را برنده شدیم. سرانجام چک به حسابم آمد. ممنون مننی کازینز، هرجا که هستی!
پول لیدز باعث می شد که خانه قدیمی را اجاره دهیم و به عمارتی در کوارندون (در دربیشایر) برویم. هرکس که پول خوبی دارد و آن را برای یک خانه بهتر هزینه نمی کند، دیوانه است. لیدز به من امنیت داد. باعث شدند که راحت زندگی کنم و از نظر اقتصادی آزاد باشم. همسری زیبا، سه فزند عالی، پول در بانک و بدون آن خانه قدیمی! خنده دار است اما پول هیچوقت برای من مسئله مهمی نبوده است. به نظر مردم همیشه آن را به سمت من پرتاب کرده اند، تنها کاری که لازم بوده بکنم، گرفتن آن بود. درک نمی کردم چرا پول را به سمت من پرت می کردند، جز اینکه استعداد بسیاری داشتم. https://ts2.tarafdari.com/users/user7024/2018/02/14/leeds-utd-1975.jpg" style="width: 610px; height: 400px;" />لیدز به فینال مسابقات اروپایی رسید اما در پاریس باخت. آن ها جیمی آرمفیلد را به جای من انتخاب کردند. مرد خوبی بود، یک دفاع کناری عالی در زمان خود. اما به عنوان مربی یک باشگاه بزرگ، او هیچ ایده ای در مورد چیزی نداشت؛ همان طور که تقریبا تمام بازیکنان لیدز در آن زمان. اکثر آن ها سعی کردند مربی شوند و شکست خوردند: برمنر، هانتر، کلارک، گری و حتی تا حدودی یورات و ژیلس. تری یورات با ولز بد کار نکرد و ژیلس در هارتونز (وست بروم) خوب بود. اوه بله، تری کوپر هم سال ها در مربیگری (تیم های کوچک) دوام آورد. اما از تمام نفرات ارتش روی، تنها کس که برای خود نامی در مربیگری دست و پا کرد، جک چارلتون بود. حتی با اینکه مرتکب اشتباه شد وقتی تیم قدیمی من، میدلزبرو را ترک کرد و با اولین انتقادها در سکوها نیوکاسل را ترک کرد. اما همیشه به پول علاقه داشت و اینطور زندگی آسوده تری به نسب اکثر مربیان هم دوره خود ساخت. جک یک کار بزرگ کرد و آن دوره او در تیم ملی ایرلند بود.
شاید بیست سال در لیدز دوام می آوردم اگر کازینز و اعضای هیئت مدیره پشت بهانه های بازیکنان قایم نمی شدند. این کار را در ناتینگهام فارست کردم و آن ها قدر من را می دانند.