سرخ، زندگی نامه گری نویل (6)؛ نخستین مرتبه

اختصاصی طرفداری- ما هنوز چیزهای زیادی برای یاد گرفتن داشتیم و این یادگرفتن می توانست کجا بهتر از یکی از رقابتگر ترین تیم های تاریخ فوتبال انگلیس باشد؟ رییس بارها گفته که محبوب ترین تیمش در یونایتد، اگر بهترین تیمش در دوران حضور در باشگاه نباشد، همان تیم 94-1992 است و من می توانم دلیل این گفته را درک کنم. آن تیم همان شکلی بازی می کرد که در خارج از زمین رفتار می کرد؛ با قدرت و وجهه. آن ها بازتابی از شخصیت مربی بودند. آن تیم نه فقط بابت توانایی هایش، بلکه بابت شخصیتی که داشت می توانست قهرمان لیگ شود.
اشمایکل، بروس، اینس، رابسون، هیوز و کانتونا؛ آن ها تنها بازیکنانی بزرگ نبودند، بلکه مردانی واقعی و مبارزانی حریص هم بودند. احتمالا همان قابلیت ها بود که به آن ها کمک کردند تا سنگینی بار برگرداندن جام قهرمانی به اولدترافورد پس از 26 سال را، به دوش بکشند. انتظاری به آن درازا، برای باشگاهی در قد و قواره یونایتد مایه شرمساری بود ولی در نهایت عصری جدید در حال آغاز شدن بود. و در همان هنگام که در اولدترافورد تاریخ سازی صورت می گرفت، بازیکنان جوانی همانند من در صندلی های ردیف اول تماشاگران نشسته بودند.
به عنوان کارآموز، همراه با تیم نخست سفر می کردیم تا به نورمن (مسئول شستشوی لباس تیم) کمک کنیم. ما از نزدیک شاهد حرکت آن ترکیب متشخص، به سوی جام قهرمانی بودیم. ما شاهد شور و اشتیاق شان بودیم که به برخوردهای تند در رختکن منتهی می شد.
روزی راهی آنفیلد شدیم و در رختکن میان رییس و پیتر درگیری پیش آمد. آنجا بود که برای نخستین بار به معنای واقع با «سشوار» آشنا شدم؛ هرچند که بازیکنان هرگز درباره آن چنان تعریفی نکرده بودند.
رییس بر سر پیتر فریاد زد: «بد کار می کنی»
اشمایکل خیلی آرام گفت: «تو هم همین طور»
همه سرشان را بالا آوردند و به این فکر افتادند که: «یا خدا! الان شروع می شود». و خب، مطمئنا رییس پوست از سر پیتر کند. من فکر می کردم اریک هریسون آدم تندخویی است ولی آن برخورد چیز دیگری بود. فکر می کنم پیتر بابت آن حرفی که زیر لب زد جریمه شد ولی بدترین چیز، فریاد کر کننده چهار حرفیِ مربی بود.
یا در سال 1994 که ما به وسیله بارسلونا در نیوکمپ و در برابر استویچکوف و روماریو در هم کوبیده شدیم، مربی در بین دو نیمه به اینسی حمله ور شد. حتی کیدو در یک آن از جای خود بلند شد تا وساطتت کند زیرا فکر می کرد که روال کار از کنترل خارج شده است.
من دیدن این روحیه رقابتگری را در رختکن تیم دوست داشتم؛ هر چند برای ما جوان تر ها، گفتن چیزی جز این هم ترسناک بود. ما مربیان بی نظیری از اریک گرفته تا نوبی داشتیم؛ ما موفقیت را مزه کرده بودیم و حالا با دیدن اراده مصمم اشمایکل، هیوز، اینس و رابسون، در می یافتیم که برا قهرمانی چگونه باید رفتار کرد. این بخش پایانی آموزشِ عالی ما بود.
روزی در سپتامبر 1992، چنین حس دست اولی را تجربه کردم؛ وقتی که کیدو به من گفت که برای بازی با تورپدو مسکو، در ترکیب تیم اول حضور خواهم داشت. به سختی می توانستم آن خبر را باور کنم. من هنوز یک کارآموز خام بودم و تنها 17 سال سن داشتم. هیچ یک از اعضای گروه سنی ما حتی نزدیک تیم اصلی نشده بود؛ حتی باتی، بکس و اسکولزی هم چنین چیزی را تجربه نکرده بودند. ما که هرگز خیال بازی کردن برای تیم نخست را نداشتیم، هنوز باید تلاش می کردیم تا شاید بتوانیم به رختکن تیم اصلی وارد شویم.
مارک هیوز الگوی رفتاری شاخصی بود. حتی نمی توانستم رویای حرف زدن با اسپارکی (لقب هیوز) را داشته باشم؛ مگر این که خودش می آمد و چیزی به من می گفت. بنابراین هنگامی که کیدو به من گفت که چه وقت و کجا باشم، اضطراب وجود مرا فرا گرفت. وقتی با اتوبوسی برای چرت قبل از بازی راهی هتل میدلند در مرکز شهر منچستر شدیم، خودم را خونسرد نگه داشتم. حتی همان هتل هم برای من تازگی داشت. آن دوران، به ندرت راهی مرکز شهر می شدم و هرگز چنین چیز مدرنی را ندیده بودم.
هنگامی که به اولدترافورد رسیدیم، مربی به من گفت که بر روی نیمکت ذخیره ها خواهم نشست. تصورم این بود که در یک بازی اروپایی، تنها نیمکت گرمکن خواهم بود و مطمئن بودم که بر روی نیمکت ابزار کافی وجود دارد ولی وقتی به دقایق پایانی رسیدیم، کیدو به من گفت که آماده شوم.
https://ts2.tarafdari.com/users/user130292/2018/01/09/article-1353601-000a630000000258-714_634x412.jpg" />
در برابر دیدگان 19998 نفر، انتظارم این بود که تنها پدرم به بچه ای توجه کند که کنار زمین از این سو به آن سو می دود. سپس وقتی که شمارش معکوس برای پایان بازی با یک تساوی بدون گلِ کسل کننده آغاز شد، به من گفته شد که مهیای ورود به زمین شوم. قرار بود برای نخستین بار برای تیم اول به میدان بروم. قرار بود در اولدترافورد و کنار هیوز، بروس و برایان مک کلیر بازی کنم. پسری که آن همه سال در جایگاه کِی نشسته بود، می خواست فرصتی بزرگ به دست آورد و به جای آندری کانچلسکیس وارد زمین شد. فرصت زیادی به من نرسید ولی رویای من به حقیقت پیوسته بود.
لحظه ای خاطره انگیز و به یاد ماندنی بود و حتی اتفاق های پس از آن را نیز از خاطر نبرده ام. ما در گوشه سمت راست زمین، یک اوت دستی کسب کردیم و پرتاب آن توپ، تنها لمس توپ من طی آن سه دقیقه حضور در زمین بود. من آن توپ را به داخل محوطه جریمه پرتاب کردم _همیشه پرتاب اوت های خوبی داشتم_ ولی همانند همه چیز دیگر در آن شب، آن حرکت نیز به جایی ختم نشد.
پس از بازی و بعد از این که راهی رختکن شدیم، مربی از گری پالیستر خرده گرفت.
پالی، آیا تا به حال تیم جوانان را دیده ای؟ پرتاب بلندش را ندیدی؟
+ بله
پس چرا در محوطه جریمه نبودی؟!
مربی از تساوی خانگی 0-0 مان رضایت نداشت و پالی در حالی بر سر جزییات ریز توبیخ می شد که ما دو هفته بعد کارمان در دیدار برگشت به ضربه های پنالتی کشید. من هم سرحال و شادمان در رختکن نشسته بودم و می خواستم هر چه سریع تر پدرم را ببینم و تجربه ام را با او در میان بگذارم؛ با این وجود به این موضوع هم پی بردم که رییس نمی خواهد تیم حتی برای یک دقیقه از استانداردهای خود پایین تر باشد.
هیچگاه نمی توان حسی بهتر از نخستین مرتبه داشت. از میان صدها بازی من برای یونایتد، آن بازی ابتدایی همیشه جایگاه ویژه ای در خاطر من خواهد داشت. در اولدترافورد ما را این گونه به بار آورده بودند که همواره برای دستاوردهای بیشتر تلاش کنیم، ولی شب بازی با تورپدو مسکو را یادم می آید که با خود گفتم: «اگر قرار باشد فردا بمیرم، به خوشی از دنیا خواهم رفت».
رویایی به حقیقت تبدیل شده بود ولی اگر بگویم که آن گل سر سبد حضور من در یونایتد بوده است، دروغ گفته ام. راهیابی من به تیم نخست کوتاه مدت بود و دوباره برای یادگیری مسائل، به تیم جوانان راه یافتم. ماه ها، در واقع ماه های بسیاری طول کشید تا بتوانم بار دیگر برای تیم اصلی بازی کنم.
فارغ از رویاپردازی برای دویدن دوباره در اولدترافورد، باید به تیم در دفاع از عنوان جام حذفی جوانان کمک می کردم و به قراردادی حرفه ای با باشگاه دست پیدا می یافتم. با کیفیتی که تیم ما داشت، باید در فصل 93-1992 که دومین سال کارآموزی مان بود، قهرمانی را تکرار می کردیم. ولی در دیدار نهایی به لیدزیونایتدی باختیم که نوئل ولن، جیمی فارستر و مارک تینکلر را به همراه داشت.
در الند رود در رختکن نشسته و پس از باخت برابر 30 هزار نفر، اندوهگین بودیم. «طی این دو سال نمی توانستم خواسته بیشتری از شما داشته باشم؛ شما مرا سربلند کردید» این را اریک گفت. وداع پرشوری بود چرا که ما رهسپار تیم اصلی می شدیم. و ما واقعا نمی توانستیم جدی تر برای اریک کار کنیم. ما تمام وجودمان را برای او گذاشتیم. سپس درب باز شده و مربی وارد شد. با یکی از آن نگاه های خاص خود گفت: «خیلی زیاد هستید؛ می توانید تمامی توانایی های دنیا را داشته باشید ولی اگر اشتیاق لازمه را نداشته باشید، در تیم من بازی نخواهید کرد.»
https://ts2.tarafdari.com/users/user130292/2018/01/09/gary-neville-man-united.jpg" />
شرایط کاری در یونایتد این گونه بود؛ اشتیاق، عزم و تمرکزتان را دائما می سنجیدند. ما در کنار هم انگیزه بسیاری داشتیم اما پس از راهیابی به تیم بزرگسالان، رقابت را در فضای کاملا جدیدی دیدیم. روزی لیورپول ما را در بازی تیم رزرو شکست داد. چندان بد بازی نکرده بودیم ولی مربی تا مرز سکته کردن پیش رفت. ما برای تمرین ساعت 7:30 صبح فردا خیلی خسته و درمانده بودیم. پیام واضح و روشن بود: «هر شکستی بد است ولی عملکرد برخی بدتر از سایرین بود. هیچ تیمی از یونایتد حق ندارد تحت هیچ شرایطی، پس از لیورپول قرار بگیرد».
بیشتر اوقات با تیم رزرو تمرین می کردیم ولی گاهی هم ما را برای تمرین با تیم اصلی فرا می خواندند. مکتب سختی بود. بروسی عموما آدم مهربانی بود. اینسی برخلاف شهرت خود بابت گستاخی اش، پندهای خوبی به آدم می داد. اشمایکل که موجود دیگری بود. من باید با او تمرین سانتر می کردم و اگر حتی یک توپ را بد می فرستادم، فریاد می زد: «این چرا در حال تمرین کردن با ما است؟ او به هیچ دردی نمی خورد».
دوره سختی بود ولی ما دوران گذار را شروع می کردیم. ما در قالب تیم رزرو همراه با برخی از بازیکنان تیم اصلی که به تازگی از مصدومیت برگشته بودند بازی می کردیم و از همین راه بود که کم کم بازی کردن کنار بازیکنان بزرگسال، برای ما راحت تر شد. ما در کنار امثال کلایتون بلکمور و لی مارتین بازی می کردیم و بدون بی احترامی به آن ها، فهمیدیم که آن ها بهتر از ما نیستند. ما از روی سکوها شاهد بازی شان در فینال ها بودیم اما ناگهان فهمیدیم که آن ها خدا و غیر قابل دست یافتن نبودند. رابو داستانی دارد از وقتی که در یکی از بازی های تیم رزرو قصد داشت ضربه ایستگاهی بزند ولی بکام او را کنار زد. این اتفاق وقتی افتاد که رابو کاپیتان تیم ملی انگلیس بود!
چون رابو قهرمان دوران کودکی ام بود، در دوران جوانی بیش از همه مشوق من به شمار می رفت؛ اگر چه خودش این را نمی داند. روزی یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت که مطلبی از رابو در روزنامه چاپ شده که در آن در مورد بچه های کلاس 92 حرف زده است. انگار همین دیروز بود که آن روزنامه و حرف های رابو را در مورد خودم خواندم: «برایم جای تعجب خواهد داشت اگر او به بازیکن درجه یکی تبدیل نشود». این صحبت الگوی من بود که می گفت می توانم تمام راه را طی کنم. شاید یچز کوچکی به نظر برسد، تنها یک خط در روزنامه ولی، واقعیت این است که هرگز آن را از خاطر نبردم. همین که رابو فکر می کرد به بالاترین سطح خواهم رسید، برای من کافی بود.
رابو تنها کسی نبود که از ما ستایش به عمل می آورد. پدرم هنوز دفتری در خانه دارد که پر است از قطعات بریده شده از روزنامه های آن دوران و یکی از آن ها گفته رییس را با این مضمون در خود دارد: «اگر این جمع موفق نشوند، باید بار و بساط خود را جمع کنیم». به این فکر می افتید که مربی چه قدر برای پرورش جوانان ارزش قائل بوده است و البته چه اصراری داشته تا در مورد ما پیش بینی قابل توجه ای انجام دهد.
خارج از باشگاه، مربیان دیگری بودند که ما را با پسران بازبی مقایسه می کردند. تمجیدهای خیلی خوبی از ما به عمل می آمد و من وقتی که عضوی از تیم زیر 18 سال انگلستان بودم و ما به قهرمانی در اروپا در سال 1993 دست یافتیم، دلیل دیگری برای خودباوری پیدا کردم. آن تورنمنت کمی بیش از یک هفته ادامه داشت و ما چهار بازی انجام دادیم اما آن تجربه برای ما فوق العاده بود. آنجا بود که در تیمی خیلی خوب، برای نخستین بار در سمت راست خط دفاع به میدان رفتم.
پنج نفر از ما _من، باتی، اسکولزی، سول کمپل و رابی فاولر_ به بازی کردن برای تیم بزرگسالان انگلیس هم رسیدیم؛ اگرچه آن تورنمنت به خوبی بیانگر این بود که چگونه بازیکنان با سرعت های متفاوتی رشد می کنند. ستاره های آن زمان یولیان یواخیم _که سرشار از قدرت و سرعت بود_ و درن کسکیِ _که کمی سن بالاتر بود و کاپیتان تیم به شمار می رفت_ بودند.
ما در فینال ترکیه را در سیتی گراوندِ ناتینگهام و در برابر دیدگان بیش از 20 هزار نفر شکست دادیم. آن تورنمنت تجربه مفیدی از رویارویی با تیم های اروپایی بود (یادم می آید آن موقع یک کلارنس سیدورف جوان برای هلند بازی می کرد) ولی بهترین چیز، مزه کردن طعم قهرمانی بود. جام ها و مدال ها، به شما اعتماد به نفس می بخشند. این دستاوردها شما را برای کسب عناوین بیشتر، تحریک می کنند. روشن است که در آن موقع نمی دانستم که این دستاورد، تنها موفقیت من در رده ملی خواهد بود.
برای خرید نسخه چاپی کتاب http://www.goalgasht.ir/product/قرمز/" target="_blank">اینجا کلیک کنید