" آیا ما دوباره متولد شده ایم ؟ " - 2
۱ بازدیدجمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴ - ۱۶:۴۵
۷ دیدگاه
"آیا ما دوباره متولد شده ایم ؟ " - 1
http://www.tarafdari.com/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86/%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%84%D9%87/396945/%D8%A2%DB%8C%D8%A7-%D9%85%D8%A7-%D8%AF%D9%88%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%85-%D8%9F
____________________________________________________________________________________
يكي از دانشمندان روحشناس مشهور جهان به نام «گابريل دلان» كه رئيس كانون روحشناسان فرانسه است در يكي از كتابهاي خود مينويسد: در ماه ژوئيه سال 1919 ميلادي خانمي نزد «واركوليه» مؤلّف فرانسوي كتاب تلهپاتي ميرود و داستاني را كه براي او اتّفاق افتاده در نهايت صداقت به كوليه تعريف ميكند.
اين خانم ميگويد: پسري داشتم كه بياندازه به او علاقهمند بودم، اين پسر در سنّ هجدهسالگي به جبهة جنگ رفت و كشته شد و چندماه بعد شوهرم نيز به او پيوست و من ماندم و يك دختر كه مدّتها قبل شوهر كرده بود و قسمتي از ماجرائي كه تعريف ميكنم به اين دختر مربوط ميشود. وي ميگويد: پسرم يكي از نوادر روزگار بود و در هوش و حافظه نظير نداشت، و همين كه جنگ بينالملل اوّل شروع شد داوطلبانه با درجة ستوان دوّمي به جبهه اعزام شد و با رشادتها و فداكاريهائي كه نموده بود از طرف فرماندهانش بارها تشويق شده بود تا اينكه روزي در اثر زخم عميق در بيمارستان نظامي درگذشت.
اين خبر شوم را يكي از دوستان او قبل از همه به وسيلة نامهاي به من اطّلاع داد و نوشت جسد فرزندم را طبق مراسم و سنّتهاي مذهبي در قريهاي كه نزديك جبهة جنگ است به خاك سپردهاند، و من براي اطمينانخاطر نامهاي به كشيش آن قريه نوشتم و از مكاني كه فرزندم در آن دفن شده بود جويا شدم، كشيش در پاسخ من يادآور شد كه اطمينان داشته باشيد كه آن افسر شهيد به دين عيسيٰ7 از جهان رفته و او خود بالاي مزارش ايستاده و دعا خوانده است.
با اين حال يك نداي غيبي به من ميگفت كه شايد حقيقت غير از اين باشد، تا اينكه يك شب در عالم خواب ديدم در جادّة ناشناسي كه خطّ آهني از آن ميگذرد عبور ميكنم، وقتي به خاكريز كنار راهآهن رسيدم احساس كردم نيروئي بياختيار مرا به سوئي ميكشاند و بعد از آنكه تحت تأثير آن نيرو قرار گرفتم به طرف خاكريز حركت كردم و در نقطهاي متوقّف شدم و بلا اراده به زمين روي زانوانم نشستم و شروع كردم با پنجههاي خودم خاكها را زير و رو كردم و در همين احوال در زير خاك اوّل دستهاي يك سرباز مرده بيرون آمد و بعد كه بيشتر خاكها را عقب زدم پاي او و بعد تمام جسد را از زير خاك بيرون كشيدم و بعد از آنكه صورت او را ديدم با وجود آنكه قشر ضخيمي از گِل و لاي چهرهاش را پوشانده بود بيدرنگ دريافتم كه اين جسد متعلّق به فرزند من است و در همان عالم خواب فهميدم كه به من دروغ گفتهاند و او را با تشريفات مذهبي به خاك نسپردهاند. پس از آنكه از خواب بيدار شدم، در صدد برآمدم كه به آن قرية نزديك جبهة جنگ بروم و اگر فرزندم مزاري در آنجا دارد محلّ آنرا پيدا كنم، پس به آن قريه رفتم و به جستجوي مدفن پسرم پرداختم امّا مردم آن قريه از به خاك سپردن آن شهيد جنگي بياطّلاع بودند، وليكن هنگاميكه قصد مراجعت داشتم ناگهان به جادّهاي رسيدم كه خطّ آهني از آن ميگذشت و در كنار آن خطّ راهآهن خاكريزي جلب توجّه ميكرد و اين همان صحنهاي بود كه در خواب ديده بودم. پس به كمك دو نفر كارگر خاكها را عقب زده و اوّل دست و سپس تمام جسد را از زير خاك بيرون آوردم و درحاليكه صورت جسد از قِشري از گِل و لاي پوشيده بود او را شناختم كه فرزند من است. پس آن روز را در آن قريه توقّف نموده و پسرم را با تشريفات مذهبي به خاك سپردم.
چندماه بعد يك شب خواب عجيبي ديدم، پسرم با همان لباس نظامي به خواب من آمد و گفت: مادر جان براي من ناراحت نباش، من دوباره نزد شما بر ميگردم امّا نه پيش تو بلكه در خانة خواهرم. وقتي بيدار شدم از حرف پسرم چيزي عايدم نشد و معني حرف او را درك نكردم، چند روز بعد دخترم كه شوهر كرده و بچّهدار نميشد به خانة من آمده و گفت: من ديشب خواب ديدم برادرم به صورت طفلي خردسال در اطاق ما نشسته و با اسباب بازي كه اطرافش ريخته بود بازي ميكرد. در همان شب باز خودم در خواب ديدم كه پسرم ميگفت: مادر جان! من دوباره به دنيا برميگردم و اين خوابها مرتّب تكرار ميشد تا اينكه روزي دخترم به من خبر داد كه پس از سالها حامله شده است و پس از چندي كه نزديك وضع حمل دخترم بود پسرم را در خواب ديدم امّا نه به شكل سابق بلكه به صورت پسر بچّة خردسالي كه موهاي مشكي و چشماني برّاق داشت و نگاهش درست مانند نگاه فرزندم در دوران خردسالي بود، و پس از وضع حملِ دخترم ديدم كودك نوزاد همان بود كه در خواب ديده بودم و بياختيار به ياد روزهائي افتادم كه پسرم تازه متولّد شده بود، و از آن به بعد هرچه اين كودك بزرگتر ميشد حالات و اطوار و حركاتش به روزهاي طفوليت پسرم شباهت پيدا ميكرد و چنين احساس ميكردم كه خداوند دوباره پسر شهيدم را به من عطا و عنايت فرموده است و خيلي خوشحال بودم و آن وقت دريافتم كه تعبير و معناي خوابهاي من و دخترم از چه قرار بوده است و چرا پسرم در عالم رؤيا به ما گفته كه باز به دنيا مراجعت ميكند (كتاب روح صفحة 24).
تبلیغات