داستان کوتاه اما زیبا؛ این قسمت بانوی شب و مرد روز

در آغاز زمان، هنگامی که جهان هنوز جوان بود، «شب» و «روز» مانند دو رقصنده بیقرار به دور هستی میچرخیدند، اما هیچگاه یکدیگر را ملاقات نمیکردند. شب، بانوی نقرهپوشی با ردای پوشیده از ستارهها بود که با خود آرامش و رازآلودگی میآورد. روز، جوانی طلاییموی با چشمانی درخشان مانند خورشید بود که گرمای زندگی را به زمین هدیه میداد.
خدایان که از این جدایی اندوهگین بودند، حکم کردند که آن دو برای همیشه در آسمان جایی داشته باشند، اما به شرطی که هرگز در آسمان یکدیگر را نبینند. بنابراین، هرگاه روز از شرق برمیخاست، شب در غرب به استراحت میپرداخت و برعکس.
اما تقدیر چیز دیگری میخواست. روزی که روز بر فراز کوهستانی در حال غروب بود، برای لحظهای چشمانش به بانوی شب افتاد که با مهربانی ستارههایش را بر دامن تاریکی میپاشید. در آن لحظه، گویی زمان ایستاد. نور طلایی روز با سایههای نقرهفام شب درآمیخت و آسمان به رنگهای طلوع و غروب آراسته شد: سرخِ شرمگین، نارنجیِ شاداب و بنفشِ رازآلود.
خدایان خشمگین شدند و فریاد زدند: «این دیدار ممنوع بود!» اما وقتی دیدند که زمین به این همآغوشی زیبا چه شکوهی بخشیده، از تصمیم خود پشیمان شدند. از آن پس، به آن دو اجازه دادند که هر بامداد و شامگاه، تنها برای چند لحظه همدیگر را در آغوش بگیرند و جهانی را به وجد آورند.
و اینگونه شد که طلوع و غروب، زیباترین لحظات زمین شدند: زمانی که شب و روز در آستانه دیدار، رازهای خود را در قالب رنگها به یکدیگر میسپارند و به ما یادآوری میکنند که حتی در تضادها نیز میتوان هماهنگی یافت.
پایان.
اگر خوشتون اومد بگید بازم بزارم.