به قلم آلیسون در The Players Tribune؛ پدر، دروازهبان خانواده
روایت احساسی آلیسون بکر از مرگ پدرش: تا ملاقات دوباره با او، هرگز تنها قدم نمیزنم

طرفداری | از پدرم، تصویری بهعنوان یک مرد جوان در ذهنم نقش بسته است؛ تصویری که عمیقتر از یک خاطره معمولی است. خاطرهها معمولاً مبهم هستند؛ میدانید منظورم چیست اما این فرق دارد. تصویر در ذهن من از پدرم، رنگارنگ، گرم و شبیه به یک رؤیاست.
یادم میآید که حولوحوش سه سالم بود اما با همین سن کم در اتاق پذیرایی خانه با برادرم موریل، با توپ کوچکی فوتبال بازی میکنم. او هشت سالش است و من از همان سه سالگی، همهجا دنبالش میروم. بهعبارتی، مثل دُم او بودم!
پدرم پس از زمان طولانی سر کار، به خانه برگشته و روی مبل، ولو شده است. حتماً میدانید وضعیت پدرها بعد از یک روز سخت کاری، چطور است؛ انگار وزنشان 400 کیلوگرم است. در برزیل، ژست خاصی دارند. بالش زیر سرشان است و دست راستشان را از مبل آویزان میکنند. من و برادرم، دوان دوان وارد اتاق میشویم و شروع میکنیم به تکان دادن پدر. او پس از چند ثانیه غرغر، از روی مبل به فرش غلت میزند: «آااااه بچههای شیطون!»
پدرم به زیر مبل میخزد و پنهان میشود. تنها چیزی که میبینیم، دو دست بزرگش است که از تاریکی بیرون آمده و دیوانهوار تکان میخورند: «امروز خبری از گلزنی نیست چون من تافارلم!»
این اتاق برای ما، مثل یک استادیوم جام جهانی و فرش، زمین چمن آن است. فاصله زیر مبل، دروازه ماست. دستهای بزرگ پدرم، تافارل هستند. برادرم میشود ریوالدو، ببتو، رونالدو و دونگا. من هم میشوم کسانی که او انتخاب نکرده (این سرنوشت همیشگی برادرهای کوچک است)!
این تصویر در ذهنم، آنقدری زنده است که حتی بویش را هم حس میکنم؛ بوی آن مبل، بوی شام مادرم که در آشپزخانه در حال پختنش بود و بوی لباسهای پدرم. دستهای بزرگش را میبینم که با جلو و عقب رفتن، در تلاش هستند یک ضربه پنالتیِ فینال جام جهانی را به شکلی قهرمانانه، مهار کنند. هرازچندگاهی سرش را از زیر مبل بیرون میآورد و شکلکی در میآورد که من و برادرم از خنده غش میکنیم. نهتنها با بستن چشمهایم میتوانم همه آن چیزها را ببینم، بلکه طوری حسشان میکنم که انگار همین دیروز اتفاق افتاد.
با هر ضربه، روی زمین میغلتیم و پسرم فریاد میزنه «آرهههههه». دخترم هلنا هم در همین حالت، دور خودش میچرخد و میرقصد. هر بار که در حال دروازهبانی ضربات فرزندانم شکلکهای مسخره درمیآورم، حضور پدرم را حس میکنم. به آنها میگویم: «امروز گل نمیزنی چون من تافارلم».
برای من، صدای خنده بچهها، آوایی از سوی خداست.
هیچوقت تنها قدم نخواهید زد.
آلیسون.