داستان پسر بچه فقر ?

هوا سرد بود علی پسر بچه ده ساله ای که توی کوچه پس کوچه های فقیر نشین شهر زندگی میکرد هر بعد ظهر کیف کهنه اش را را پر از فال حافظ میکرد و میرفت سر چهارراه مردم با بی تفاوتی از کنارش رد میشدند یک روز زنی ماشینش را کنار او نگه داشت علی با چشم های برق زده جلوه رفت گفت خانم فال حافظ میخوای؟ فقدر پنج هزار تومان زن یا لبخند گفت نه عزیزم من پول نقد ندارم و ماشینش را حرکت داد علی همونجا روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردند توی جیبش یک تکه نان خشک بود که میخواست با پول فال ها برای مادرش مریضش دارو بخرد فردای ان روز مردی او را کنار جوی اب پیدا کرد هنوز فالهای نخورده در کیفش بودند دستش محکم به تکه نان چسبیده بود روی دیوار پشتش با گج نوشته شده: بود مامان من رفتم... ولی فال اخرم رو برات گذاشتم. یه روز میخونی و می فهمی که همیشه کنارت بودم..
پایان تلخ
گاهی زندگی انقدر بی رحم است که حتی به یک کودک هم رحم نمیکند....اما شاید ان سوی ابرها، جایی باشد که علی finalmente بتواند پرواز کند