شعری از بنده
۲ بازدیدیکشنبه ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ - 0۵:۴۷
۰ دیدگاه
به نام خدا
.
در جهان هر قدر دیدم باز هم رنگی نبود
مدّتی عزلت گزیدم آهِ دلتنگی نبود
.
در نبردِ حزن و شادی سوی شادی میروم
دیر کردم تا رسیدم آتشِ جنگی نبود
.
کاروانِ زندگی خوش رفت و من را جا گذاشت
خواب بودم بانگِ بیداری ز یک زنگی نبود
.
نغمهی زیبای تو من را به کاشانه کشاند
تا رسیدم رفته بودی صوت و آهنگی نبود
.
در زمانِ بودنت این دل چو پاره سنگ بود
تا که رفتی ای عجب این دل دگر سنگی نبود
.
خویشتنداری نمودن پند کردی لیک دوست
در فغان و دادِ من ترس و ابا ، ننگی نبود
.
میروم از این جهانِ تارِ پر مکر و فریب
که در آن رویایِ یاری ، عشق و همرنگی نبود
تبلیغات