حکایت پادشاهی که انگشت خود را قطع کرد

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقو تیز " انگشت خود را قطع کرد وقتی نالان طبیبان را می طلبید " وزیرش گفت:《 هیچ کار خداوند بی حکمت نیست.》
پادشاه با شنیدن این حرف ناراحت تر شد و فریاد کشید:《در بریدن انگشت من چه حکمتی است؟》و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روز ها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آنجا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله وحشی یافت.آن پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملا سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و به قصد خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می اندیشید. دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید" شاه گفت:《درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو چه فایده ای داشت؟》
وزیر در پاسخ لبخند زد و پاسخ داد:《 برای من هم پر فایده بود چرا که همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز د زندان نبودم حال حتما کشته شده بودم》
امثال و حکم