بارسلونا، افسانهای که هرگز نمیمیرد

ما کی هستیم؟ اونایی که وقتی فوتبال هنوز شعر نشده بود، شعرش کردیم! اونایی که تو خونمون هنرمند زاییدیم، شاهکار ساختیم، رؤیا رو زمین آوردیم... ولی بعدش چی شد؟"
ما اوناییم که یه روز یه پسر از روزاریو بهمون یاد داد عشق یعنی چی، ولی وقتی رفت، فهمیدیم درد یعنی چی... رفت، چون مجبورش کردن! چون ما، اون باشگاهی که قلب فوتبالو تو دستش داشت، دیگه حتی نمیتونست صاحب قلب خودش باشه.
ما اوناییم که یه شب تو لیسبون، تو بدترین کابوس فوتبالیمون، هشت تا گل خوردیم و فهمیدیم که سقوط فقط یه کلمه تو قصهها نیست، واقعیترین دردیه که میشه تو زمین چمن حسش کرد. اون شب، بارسلونا فقط یه تیم نبود که تحقیر شد، بارسلونا یه تمدن بود که تو یه شب از شکوهش انداختنش پایین.
ما اوناییم که یه روزی تو اروپا، یه امپراتوری بودیم، یه فلسفه، یه سبک، یه هویت که همه به احترامش میایستادن. ولی بعدش؟ تبدیل شدیم به جوک محافل فوتبالی، اون تیمی که دیگه کسی ازش نمیترسید، اون باشگاهی که حتی بعضیا میگفتن دیگه دورهش تموم شده...
اما ما هنوز اینجاییم! نفس میکشیم، میجنگیم، هنوز عاشقیم، هنوز گرسنهی افتخاریم... چون ما بارساییم! ما اونی نیستیم که تو شکستها دفن بشیم، ما اونی هستیم که از خاکستر بلند میشیم. ما، همون تیمی هستیم که تو خونش فوتبالو به یه هنر تبدیل کرد، و تاریخ ما، تازه داره شروع میشه!
ما برگشتیم؟ نه… ما هیچوقت نرفته بودیم! ما فقط زخمی بودیم، ما فقط داشتیم نفس میگرفتیم، داشتیم درد میکشیدیم تا دوباره بلند شیم. اونا فکر کردن ما سقوط کردیم، ولی نمیدونستن… نمیدونستن که ما هر وقت زمین خوردیم، قویتر شدیم. نمیدونستن که بارسلونا رو نمیشه کشت، چون بارسلونا یه خاطره نیست، یه رویای نیمهتموم نیست، بارسلونا یه قسمته، یه حقیقت غیرقابل انکاره!"
حالا؟ حالا به این لحظه نگاه کن…
به این تیمی که دوباره یاد گرفته بجنگه، به این هوادارایی که هنوز با عشق فریاد میزنن، به این شهر که هنوز قلبش برای فوتبال میتپه…
اونا ما رو فراموش کردن، ولی فوتبال فراموش نکرد! فوتبال هنوز میدونه که اینجا، توی این خاک، روی این چمن، معجزهها ساخته شدن. هنوز میدونه که وقتی ما طلوع کنیم، دنیا باید سایهمون رو تحمل کنه.
ما وارثای این تاریخیم! ما بچههای نیوکمپیم، ما صدای اون جمعیتی هستیم که وقتی تیمشون زمین میخوره، بیشتر میجنگن، بیشتر فریاد میزنن، بیشتر عاشق میشن! ما محقترین آدمای دنیاییم، چون هیچکس به اندازهی ما از جهنم عبور نکرده، هیچکس به اندازهی ما به زانو درنیومده و دوباره ایستاده!"
و حالا… حالا که داریم برمیگردیم…
دیگه هیچکس جلومون رو نمیتونه بگیره!
تاریخ، تازه داره نوشته میشه… و این بار، ما خودمون قلم رو دست گرفتیم!