دلنوشته
۱۵۹ بازدید۱۱ دی ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۹
۱۱ دیدگاهدر کنجی از علفزار عمر
به طلوع صبح می نگرم
گرمِ بازی های کودکانه
ناگه هیاهویی را مییابم
کولاکی در فلک
حس میکنم
پنجه هوا را بر گردن نحیف خود حس میکنم
می فشارد
سخت بی رحم
نفسم تنگ میشود
دیده ام غرق در تیرگی
و تنم بی رمق...
تن بی تاب و توانم را
بیدار می یابم
اما دیگر
در رگ های سبز و نازکم
شور و شوقی جریان ندارد
دیگر به حیات خویش برنمیگردم
طوفانِ انزوا و تنهایی کار خودش را میکند ...
تبلیغات