شعر از خودم 3
۳ بازدیدسهشنبه ۰۵ دی ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۶
۱۱ دیدگاه تبلیغات
نمیدانم که میدانی و من را از تو میرانی
و این افسانه را بازم ز اول باز میخوانی
نمیدانی تو شاید هم قضیه چیست بالکل پس
گذر کردی به آسانی توان دادی به وی را نی
نگفتم من به یکبارم تورا خب دوست میدارم
نشانت هم ندادم تا یقین اری تو میمانی
ولیکن ماه را امشب چو دادم شرح دردم را
به رویت نور انداختش شفایی درد و در مانی
برم دل من ز لبخندت چطوری این کند امکان
که هستی علت بودن و هم معلول ایمانی
تبلیغات