نگاهی به فیلم آپارتمان ساخته بیلی وایلدر

«آپارتمان»، شاهکار همزمان ساده و دیریابِ بیلی وایلدر، شصتساله شد. در تمام این سالها، با سادگیاش قلبِ عشاقِ کمدیرمانتیکها و قصههای پریانِ سینما را ربود و با دیریابیاش تماشاگران نسلهای بعدی و برخی از خردهگیران قدیمی را شیفتهی هوش و نبوغِ خالقش کرد. «آپارتمان» دربارهی چیست؟ دربارهی تجربهی نابِ عشق، همان وعدهی همیشه آنجا حاضر کمدیرمانتیکهای تاریخ سینما؟ اما آیا کمی برای این منظور، سرد و بیحوصله نیست؟ زیادی عجله ندارد که فلنگ رو ببند و تمام شود؟ کمی زیادی به تنهاییِ «باکستر» و به دلبستن «فِرَن» به رئیسِ دودوزهباز بها نمیدهد، آنقدر که دیگر وقتی برای باکستر و فرن، با هم و برای هم، نمیماند؟
وقتی چند شب پیش، یکبار دیگر، «آپارتمان» را دیدم، حس کردم که چقدر از ور عاشقانهاش دور افتادهام و فیلم برایم معنایی دیگر یافته. البته هیچوقت رمانسِ فیلمْ ساده و سرراست نبوده، نه در ذهن من و نه برای خودش. غایتِ نکتهسنجی و آیرونیِ وایلدر در بندبندِ آن پیداست، و آشکارتر از هر جایی، در پایانبندیاش. اما حالا دیگر برایم مسألهی «آپارتمان» عشق نیست، حتی نسخهای کنایهآمیز و «وایلدری» از عشق؛ مسأله عزتنفس است، بازیابیِ عزتنفس. میدانم این احتمالاً کشف مهمی نیست و دیگران احتمالاً پیشترها به آن پی بُردهاند، اما اعتراف میکنم که «آپارتمان» را هیچگاه از این مسیر ندیده و نفهمیده بودم. کلید در ابتدا برای باکستر فقط کارکردی ابزاری دارد، صرفاً یک وسیلهی فلزی کوچک است که در گوشهای ناپیدا از میزانسن جاساز میشود تا قفلِ روایت باز شود و رؤسا به خانمبازی و کامجوییشان برسند. همهچیز هم بامزه برگزار میشود، به لرزیدن شبانهاش در پارک میخندیم و در اشتیاق کودکانهاش برای ترقی در نردبان شغلی سهیم میشویم. اما او از یکجایی به بعد، کمکم میفهمد که این کلید فقط یک وسیلهی دربازکُن نیست، که همهچیز به زندگیِ بیرونی او در پهنهی میزانسن و سیر روایت محدود نمیشود. وایلدر و جک لمون، در همدستی با هم، به سمت درون عقبنشینی میکنند، بیآنکه لحظهای آیرونی و ریزبافتیِ فیلم آسیب ببیند: هیچ پیام اخلاقیای در کار نیست، بلکه این اخلاقیات است که ذرهذره از درون جهان نمایش پا میگیرد. فرن فوراً ندای وایلدر، دعوت به عزتنفس را میقاپد، از «شلدریک» جدا میشود، و دواندوان راهی آپارتمانِ باکستر میشود. بوسهای رمانتیک در راه است؟ نه. باکستر البته میخواهد با یه تیر دو نِشون بزند، که دومی را به سنگ میزند. وایلدر و فرن به او یادآوری میکنند که همه چیز به نوبت: اول عزتنفس، بعد عشق.