"ریحانه جان، سلام..."

با بی حوصلگی نگاهی به روزنامه ها انداختم و یاد تیتری افتادم که خودم وقتی سردبیر روزنامه اطلس بودم نوشتم. "صاحب این عکس را میشناسید؟"
این اخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:«بی عرضه ها! دیگه هیچ فروشی نداریم، ورشکست شدیم!» این شد که همه روی ایده های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم، داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه م به صدا دراومد و پستچی نامه ای رو به اشتباهی به من داد، وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بدخط رو به رو شدم که توش نوشته شده بود:«ریحانه جان، سلام حالت خوب است؟ سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی آوری، و اگر هم به یادآوری حتما برایت سوال شده که منِ بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام، راستش چند وقتی ست که به کلاس سوادآموزی رفته ام، تو کجایی؟ آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم. ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند، برای من هم زن گرفتند، خدابیامرز اجاقش کور بود، یا من اجاقم کور بود، الله اعلم، اما با هم ساختیم، او هم از عشق من و تو خبر داشت.چندسال پیش جانش را داد به شما. ریحانه، هیچکس جایت را پر نکرد، دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم، نمیدانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزویم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم، قربان تو، ناصر.» این نامه به همراه عکس هاش توی روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد، همه زنگ زدن، حتی دکترهای مغز و اعصاب، هرکسی خواست یه جور کمک کنه. بعد از این که کلی فروش کردیم، مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت: «ترکوندی پسر، حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟» گفتم: «ناصری وجود نداره، اون نامه رو خودم نوشتم و عکس ها هم الکی بودن، مگه نمیخواستی فروش کنی؟ بفرما، مردم عاشق داستان های واقعی ان.» مدیر تعجب کرد و گفت: «ولی ریحانه پیدا شده!»
باورم نمیشد، چون که داستان ناصر و ریحانه زاییده تخیل من بود. به هرحال اون زن رو به نشریه اوردن، خانم مسن و مهربانی بود و شباهت زیادی هم به عکسی که توی روزنامه چاپ کردیم داشت. بهش گفتم: «شما واقعا ریحانه هستید؟» چیزی نگفت و شناسنامه ش رو نشون داد، راست می گفت، اسمش ریحانه بود، گفتم: «ببین مادرجان، این یه داستان خیالیه، هیچ نامه ای در کار نیست، من از شما عذر می خوام انگار شباهت اسمی بوده.» آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت، گفت: «می شه اگه باز کسی گم شده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟ سی ساله که منتظرم.»
قهوه سرد آقای نویسنده
روزبه معین