داستان اولین ملاقاتم با مسعود فراستی - مقالهای کوتاه درباره کفشهای ونگوگ و تاثیر هنر

بشخصه اگر یک استاد تئوری سینما داشته باشم، آن فرد کسی نیست جز مسعود فراستی؛ همیشه به رشد فکری من کمک کرده، هرچقدر هم بخواهم خودم را گول بزنم، حتی مخالفش هم باشم او بخش مهمی از ترقی و بالندگی نسبی من کمترین بوده... البته که برای رسیدن به تعالی اندیشه در عرصه هنر راه درازی در پیش روی نوع بشر است...
اما در این مقاله کوتاه همین ابتدای امر میخواهم علت دست به قلم شدنم را ذکر کنم...
فراستی تنها استاد سینمایی بنده است، و به شوق دیدارش اولین کارگاه عمومی او که در مشهد برگذار شده بود را شرکت کردم... بعد از سالیان دراز وقت دیدار فرارسیده بود؛ بارها میخواستم از طرق مختلف با او تماس بگیرم یا وقتی تهران بودم با واسطه به دیدارش برم و همصحبتی کوتاهی داشته باشیم اما تقدیر آنطور رقم خورده بود که او را در شهر خودم ملاقات کنم، در میان خیل چند ده نفری طرفدارانش که برای امضا و عکس از سر و کول هم بالا میرفتند... ردیف سوم تالار همایشهای هتل قصر جایی برای من و دوستم مهیا شده بود، همانجا نشستم و پا روی پا گذاشتم... کمی که گذشت، سر و کله فراستی پیدا شد، با همان تیپ تیره محبوبش از راه رسید... یک پیراهن یشمی اتو کرده به تن داشت، شلوار کتان کرمیرنگی هم پا زده بود و دستی که برای احترام کف و سوت حضار بر سینه نشانده بود...
بلند شدم و به احترامش چند ثانیهای با شوق و ذوق دست زدم... با شوخی و خنده شروع کرد، برنامه را نمیدانست و برای آنکه یخ حضار آب شود با روی گشاده آنها را در بحث شریک میکرد... چند سوال از اینسو و آنسوی تالار جواب داد و کم کم انگار روال جلسه در حال پیدا کردن حالت مطلوبی به خود بود... مطابق انتظار بحث رابطه مولف و اثر به میان آمد و همانطور که میشد حدس زد مثال "یک جفت کفش" ونگوگ از راه رسید... همهی چیزی که میخواست بگوید را از بر بودم... مثل تمام چیزهایی که تا پایان پنج ساعت کارگاه به زبان آورد... او را بهتر از خودش میشناختم، به نظر مثالهایش تکراری شده اما هنوز کار میکردند و طرفدارانش را به وجد میآوردند...
سر بحث کفشهای ونگوگ، او همان ایده خودش را به زبان آورد که دریدا و هایدگر درباره این اثر پرت و پلا گفتهاند و یک اثری هنری را باید ماهوی نسبت به حسی که در شما ایجاد میکند بررسی کرد نه آنکه به پس و پیش داستان یک نقاشی دقت کنیم... پس صاحب کفش مهم نیست و هایدگر مزخرف میگوید... این خود اثر است که اهمیت اصلیست...
در حال ارتکا به گناه بزرگی بود... چرا که ارائه آن فکتها و ایدههای اشتباهی به طرفدارانش میتوانست برایشان گران تمام شود، (در ادامه مقاله این موارد را بحث خواهیم کرد) با کمی اعتماد به نفس، نفسی عمیق کشیده و دست بالا بردم... بحثش که تمام شد رو به من کرد و گفت بفرمایید... کمی جلوتر، نوک صندلی نشسته و برای آنکه صدایم را تمام تالار بشنوند بلند گفتم... اگر صاحب کفش را از کفش بگیریم، دگر چه چیزی از آن میماند... مانند این است که علت را از معلول گرفته باشیم... دگر معلول معنا ندارد! ... همانجا بود که میان حرفم پرید و گفت: خب بعدی... رو به جمعیت کرد و به تمسخر به یکی از همان طرفدارانش که آن جلو نشسته بود اشاره کرد تو میخواهی جواب این را بده!... همانجا بود که فهمیدم چه کار اشتباهی کردم، اینکه کسی با حجم اعتماد به نفس فراستی که به درجه خطرناکی از خودباوری رسیده را به چالش دعوت میکردم... میبایست آنجا فقط میآمدم برای ستایش او نه آنکه بحث را پیچیده کنم... به هر حال وقتی به پسرکی که آن جلو نشسته بود گفت تو اگر میخواهی جوابش را بده... از اعماق وجود حس بدی به من دست داد... جواب را خودم میدانستم، این فراستی بود که برای فرار از بحث دست به دامان تمسخر شد و بعد بالای ده دقیقه فرامتنی درباره هنر رفت و تئوریهای تکراریاش را به زبان آورد...
این مقاله را نوشتم تا مسعود فراستی بخواند، اینکه آنقدرها که خودش خیال میکند عالمدهر نیست... با منطق، علم و فلسفه درباره هنر و درباره کفشهای ونگوگ صحبت خواهیم کرد (به اندازه خودم)
اولاً نه نظر دریدا درباره این اثر را خواندم و نه مقاله "خواستگاه اثر هنری" هایدگر را ورق زدم... برایم مهم نیست که چه کسی درباره هنر چه نظری دارد... من هنر را به یک معادله ریاضی شبیهتر میدانم تا فلسفه... معادله این است: انسان نباشد هنر هم نیست. تمام
بیایید به این معادله نگاهی کوتاه بیاندازیم... انسان را از دنیا بگیرید... حیوانات، جمادات و نباتات در زمین اکوسیستم را تشیکل میدهند، فرض میکنیم جنگی بزرگ نسل آدم را از بین برده... آثار هنری اما هنوز برجای ماندن... شاید زیر گردی از خاک در موزه لوور پاریس، سگی پرسهزنان از جلوی مونالیزا رد شود... انسان نیست، پس اثر هنری هم بیمعناست، حالا تنها متریالش اهمیت دارد... شاید تنها کارایی مجسمههای رنسانس سایهای باشد که بر سر حیوانات میاندازند... اصلا هنر با مرگ انسان میمیرد، زیرا نیاز به تفسیر دارد... تنها موجودات هوشمند میتوانند از هنر لذت ببرند، چراکه آنها میتوانند از هارمونی حواس پنجگانه خود معنای سومی بسازند که برایشان تداعی کننده احساسی نوست... برای یک سگ همسایگی گل رز میتواند بوی خوش گل را برایش به ارمغان بیآورد که آن حیوان با استشمام آن رائحه نورونهای موجود در بینی خود را تحریک کرده... و این نورونها با حرکت در مسیر عصبهای مغزی به آمیگدال رسیده و دستگاه اعصاب مغز با شناسایی آن بو تغییراتی در خود به وجود میآورد که حسی خوشایند در بدنش میسازد...
اما انسان میتواند با کنار هم قرار دادن چند نوع حس و تحریکشان پدیدهای به نام هنر را خلق کند که تنها برای خودش قابل تشخیص است. انسان با کمک نور، از حس بینایی خود کمک میگیرد تا رنگها را کنار هم قرار داده که تداعیگر حس سومی در وجودش است، ما با پنجره پنج حس خود با جهان رو به رو میشویم، که این پنجرهها با کمک به یکدیگر مغز ما را تحریک کرده و رها شدن احساسات متفاوتی در سیستم عصبی بدنمان را پدید میآورند... ابنسینا هزاران سال پیش از همه جلوتر رفته، انسان معلقش را مطالعه کنید تا دگر درباره هنر و حس از روی باد هوا نظر ندهیم، بگذریم...
فراستی همیشه از زیست میگوید بدون آنکه بداند چیست... حواس پنجگانه تمام دلیل زیستی انسانند، اصلا ریاضی همین است، ما هرکدام از این حواس را کم داشته باشیم، زیستی ناقص خواهیم داشت که احساسات و ایموشنهای ناکافی برایمان به ارمغان خواهد آورد، همینجا پرانتزوار بگویم که وقتی فراستی میگوید اگر هنرمند داستانی را زیست نکرده باشد نمیتواند به خوبی آن را بیان کند از همین منشاء آمده... یعنی اگر من بخواهم بگویم مشهد چیست بهتر از یک اهوازی توضیحش خواهم داد... من هوای مشهد را استشمام کردم، هوای سرد و گرمش را لمس کردم، با معاشرت آدمهایش را میشناسم... صداها و لهجه هارا... نوع گویش و اعتقاداتی که پس این ارتعاشات حسی خوابیده... همه این پنجرهها به من کمک کرده تا احساسی نزدیک به واقع از شهر خودم داشته باشم که برای توضیحش بسیار بسیار از یک اهوازی آدم قابلتری خواهم بود (اما همچنان نه لزوماً، چرا که به اندازه هوشیاری ما هم بستگی دارد)
گلدان کنار فراستی در همان کارگاه فرم و نقد را خود او بهتر از منی که اینسوی تالار نشستهام میتواند توضیح دهد، چرا که رائحه گل درون گلدان را استشمام کرده و من نکردم... من تنها از دور دستهای گل سرخ در یک تنگ بلورین دیدهام، اما فراستی میتواند دستی در آبش کرده و بگوید چقدر آب این گلدان گرم است و من حالا بیشتر آن شی را بشناسم... او دو حس از من جلوتر است... لامسه و بویایی که با توضیح آنها میتواند شناخت من نسبت به آن گلدان را بیشتر از قبل کند، من حالا حس سومی نسبت به آن گلدان و گل دارم (من او را میشناسم)... مسئله فنجان قهوه و مثال رنوار که همیشه تکرارش میکند هم همین است... رنوار احتمالا نمیداند منظورش از این مثال چیست، اما اگر از آن دنیا این مقاله را میخواند باید به او بگویم، تو در آن فنجان قهوه مینوشی چرا که میخواهی بشناسی چیست و برای تصنع آنجا نباشد... اگر قهوه تلختر از چیزی که باید باشد... تو قطعاً با حس متفاوتی نسبت به آن شی میزانسن خود را خواهی چید... ناهوشیارانه البته!
همینجا در پرانتزی دیگر بگویم... دوستمان مسعود خان که دلباخته فروید و لاکان است، باید بداند چیزی به عنوان ناخودآگاه وجود خارجی ندارد... انقدر نگوییم ناخودآگاه... زیرا هیچچیز، به همین قدرت که عرض میکنم هیچجز در این دنیا نیست که انسان بدون آگاهی به آن رفتارش نسبت به جهان پیرامون را ادا کند... ما از طریق پنج حس نسبت به دنیا کاملاً آگاه میشویم اما جایی درون مغز پس از گذر زمان، آن دست آگاهیها که به خیالش سوژه اصلی نیستند کنار گذاشته و بایگانی میکند... ما ناهوشیارانه هنر خلق میکنیم نه ناخودآگاهانه... ما کاملاً هنر خود را میشناسیم اما برای خلقش ذهن بدون آنکه دانایی ما را به رخمان بکشد، بخشی از زیست پنهان خود را به کمک آورده تا ما با یاری تکنیکها که به نظر مغز سوژه اصلی هستند اثر خود را بیآفرینیم
اصلاً هنر در چنگال تکنیک است، فرم بدون تکنیک وجود ندارد، تکنیکی بدون فرم هم نیست، اما چیزی که جهان یک اثر هنری را خلق میکند اطراف یک سوژه است، همانجایی که ناهوشیارانه به کار هنرمند آمده... تکنیکها این اطراف را میسازند... مانند رنگ و طراحی صحنه یک فیلم، مانند نوع بیان شخصیتها و جهان بینی آنها که با فضا خواناست یا احیاناً نیست... اینها بخشی از فرم یک اثر هنری را شکل میدهند... وقتی ورتیگو میخواهد ورتیگو باشد... هیچکاک با کمک تکنیکها سوژه اصلی که داستان فیلم است را حول و محور پنج حس قرار داده و اطراف داستان را ورتیگومابانه خلق میکند، از رنگ، طراحی صحنه و لباس، از دیالوگها و بده بستانهایی که مخاطب را درگیر نوعی چندگانگی ذهنی میکنند، تا ارتباطی که من بیننده با جهان فیلم را به معنای سومی میرساند و آن هم سرگیجه است.
پرانتزها را ببندیم که اگر ادامه پیدا کنند، مقاله سربسته خواهد ماند و باید صفحههای طویلی قلم بزنیم...
برسیم به کفشهای ونگوگ و مسئله هنر نقاشی... پس گفتیم اگر انسان نباشد هنر بیمعناست، حال بیایید با نوع نگاه فراستی با این اثر مواجه شویم... ما دو جفت نیم چکمه خاک خورده و پلاسیده میبینیم که حسی معین درون مغزمان به وجود میآورد... رنگها درست است یا نه، این حس از کجا نشات گرفته؟! پسزمینه با زیرکی ونگوگ از اثر گرفته شده و سوژه تنهاست... انگار ونگوگ نمیخواهد ناهوشیاری مخاطب را درگیر اثر خود کند... میخواهد ما آگاهانه با اثرش مواجه شویم... اگر به قول فراستی اثر را محدود به خودش بدانیم، تقریباً هنر ونگوگ را کشتهایم! طفلک اگر زنده بود قطعاً با شندین این نظر خودکشی میکرد... اصلاً نقاشی ثبت یک لحظه است با کمک رنگ... تمام کاری که نقاش متعالی میتواند انجام دهد حرکت دادن و جانبخشی به اثر خود است... نقاشهای بزرگ عموماً اثر خود را میانه یک داستان میدانند، و تصویری از یک داستان که در ذهن خود ساختهاند را روی بوم میآورند... اهمیت نقاشیهای بزرگ هم همین حرکت و داستانمند بودن آنهاست که در حیطه سبکهای مختلف احساسات متفاوتی در مخاطبانشان پدید میآورند... سبک بسته به روایت یک اثر فرم میگیرد، نمیتوان مونالیزا را سورئال کشید... راز مونالیزا سبک آن است...
وقتی ونگوگ پسزمینه را از کفشهایش میگیرد ما را با سوژهای لخت تنها گذاشته که اتفاقاً بشدت نیازمند یک داستان است... سوژه بدون داستان مرده است و کفشهای ژولیده ونگوگ هم ماهوی در خود داستانی نهان دارند که زنده نگاهشان داشته... اینکه دریدا دنبال داستان است یا هایدگر، کاری به آنها ندارم هرکسی میتواند بگوید این کفشها برای کیست، و همه درست یا غلط بگوییم اما نمیتوان این کفشها را معلولی بی علت بدانیم... ما اگر صاحبش را از او بگیریم داستانش را کشتهایم و نفسش را بریدهایم... آن کفشها تا به آن لحظه برسند زیست کردهاند و این چیزیست که از یک کفش دیگر متفاوتشان کرده... وقتی انسان را از دنیا بگیریم، تفسیر را از جهان گرفتهایم... قصه را از بین بردهایم و دگر علت و معلولی وجود نخواهد داشت... اصلاً قوانین طبیعی هم نیازمند تفسیرند تا جان بگیرند... پس کفشهای ونگوگ قطعاً با صاحبش مانا خواهد بود... من نمیگویم صاحبش را تفسیر کنیم، بلکه حرفم این است: حواس پنجگانه ما، با کمک یکدیگر جهان را تفسیر کرده و بسته به نیاز مغز از هرچیز داستانی سرهم میکند... خداوندی که این جهان را خلق کرده هم در سوره یوسف خود را قصهگو معرفی میکند... پس داستان معلول حواس پنجگانه ماست...
و این معلول، دریچه آغاز تمام احساسات و پس از آن جهانبینی ماست... ما شکلگیری خود را مدیون حواس خود هستیم... و هنر نیز همینطور است.
در انتها بگویم ونگوگ در نقاشی دیگری به اسم "سه جفت کفش" همین نیم چکمههای معروف را میآورد... اینبار با پسزمینه... از کجا همین کفشهاست؟ از آنجایی که لنگِ راستی ساق خوابانده شده و لا داده دارد و لنگ چپی درست همان جفت کفشها را تداعی میکند... ونگوگ داستان میگوید... وقتی در پس زمینه این نقاشی پارچهای سفید آویزان کرده و کفشها را دکوراتیو روی آن چیده... حالا همه تفاسیر رنگ تازهای میگیرند... ونگوگ به ما میگوید این کفشهای خود من است که دکورشان کردم... و این یعنی هیولایی به نام هنر که با یک سوژه ثابت و حتی دمدستی میتواند انسان را تا بینهایت به دنبال خود بکشاند
کانال سینماپارا در تلگرام: @cinemapara ?