امروز میخوام اینرو واستون بذارم از خاطراتی که هیچوقت یادم نمی ره
اونروز تو خونه تنها بودم با گوشی نشسته بودم کوچیک هم نبودم یهو برق قطع شد نمیدونم ۱۰۰۰ روز قبلش تو خونه تنها مونده بودم و ۱۰۰ بار برق قطع شده بود اما ین یکی فرق میکرد
صدای قدم میومد دوتا چشم سفید تو صفحه سیاه تلویزیون بود این بازی رو ۱۰۰ بار نگاه کردم هنوز صدای گزارشگر تو ذهنمه (برای اینکه به ترس اهمیت ندم)
واقعا نمیدونم کوچیک هم نبودم اما بد جوری میترسیدم
بعد که ماجرا تموم شد رفتم ببینم ماجرا از چه قراره تو صفحه سیاه تلویزیون نگاه کردم دو تا چشم سفید رو دیدم رفتم ببینم کجاست دیدم انعکاس نور خورشید تو یک چیز تزیینی کریستالی بود.
صدای قدم هم فهمیدم چیه مربوط به اجنه نبود بعد از اون ماجرا زیاد شنیدم اما فهمیدم چیه مثل مورد اول بود یادم نمیادچی بود.
هیچوقت یادم نمی ره
هیچوقت نفهمیدم چرا واقعا اونروز ترسیدم...
یک روز هم تو دبستان رفتم اردو یه خونه کوچیک بود یه راه پله مارپیچ و بلند داشت هی از اون بالا سنگ پرت میشد بچه ها میگفتن جن هست
من به جن اعتقاد دارم اما اینکه جن،میندازم تو زندگیتو و این چرت و پرت ها خرافاته خب اونا هم زندگیشون رو میکنن چیکار به ما دارن
اصلا یه دنیا دیگه دارن
خلاصه ترس چیز بدیه جیزه
گفتم بدونید...
مرسی
اَه
...