چرا سرخپوست بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران است؟ - نقد سینماپارا

چرا سرخپوست بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران است؟
اصلاً بگذارید با این سوال بنیادی و تکراری شروع کنیم که به نظر هنوز پاسخ درستی نگرفته است.... (سینما چیست؟)
به گمانم سینما روایتگری از دریچه صدا و تصویر است... یعنی اصولاً با دو حس من مخاطب مستقیماً در ارتباط است
ارتباط حس بینایی و شنوایی و اینکه چگونه فیلمساز میتواند به کمک این دو حس شما را مسحور کند
فریفتگی انسان در اینجا ناخودآگاهانه مینماید... یعنی باید واقعیت تصویر شده بر پرده آنقدر کولاژی دقیق و مهندسی شده باشد که خودآگاهی مخاطب را صلب و او را به برده ناخودآگاهی خود تبدیل کند... و چگونه این مهم شدنیـست؟ - (به گمانم با کمک داستان)
داستان گفتن یا داستان نگفتن، هردو منطق خود را دارند؛ ممکن است شما بخواهید عامدانه داستان نگویید، اما همین داستان نگفتن نیز یک داستان جدید و بازیگوشانه برای مخاطب میسازد... اینکه فیلمساز در پس این ناگفتهها چه برای گفتن دارد!
داستان اما هرچقدر پرمایغ تر و دقیق تر باشد، به همان اصلی که گفتیم پایبند خواهد بود... یعنی آنقدر یک درام کشش لازم برای مخاطبانش را داراست که دیگر حواس بیننده (اینجا دو حس بینایی و شنوایی) به کل از موقعیتهای تکنیکی پرت شده و برده داستان میشود... اینجاست که فیلمساز میتواند ناخودآگاه بیننده را بازی دهد... حالاست که تکنیکها در ایجاد یک شریان فرمی حرکت میکنند... یعنی مهندسی دقیق تمام جزئیات یک داستان و به کارگیری دقیق تکنیکها برای پیشبرد هدف اصلی فیلم... یعنی تبدیل به سینما شدن
حالا سوال جالب ماجرا اینجاست که چگونه میتوان داستان گفت و داستان بر روی چه چیزهایی استوار است...
داستان مختص انسان است... فهم داستان هم، یعنی هیچ حیوانی داستان را نمیفهمد، ممکن است داستان داشته باشد، مثلاً داستان زندگی یک شیر نر تا جفتگیری و مرگ... شاید خیلی دراماتیک و جذاب هم باشد، اما خود او فهمی از داستان زندگی خویش ندارد و اصلاً جایگاه داستان را نمیفهمید، بلکه بنا به غرایزش زیست کرده و شرایط را بر همین مبنا رقم میزند... پس داستان و فهم آن مختص انسان است و محور آن آدمیـست... حال میتوان داستان جانبخشی به اشیاء را روایت کنیم... مانند "دیور و دلبر" اثر گری تروزدیل و کرک ویس... اما همه آن اشیاء نیز مابه ازای انسانی دارند و از شخصیتهای واقع وام گرفته شدهاند... پس محوریت داستان بر انسان و اسطوره بنا شده و برای نوشتن یا تصویر کردن یک داستان ابتدا نیاز به شخصیت های دقیقی داریم که فضای اطراف خود را شکل داده و به جهان پیرامون خود معنی میبخشند... مانند اتاق کوچک نعمت جاهد که دقیقاً اتاق همین آدم است، با چینشی ساده، کاربردی و حتی کمی خشن... یعنی یک اتاق پشتی تمام عیار برای مردی که شاید ساعتها در آن زندگی و کار کرده است... از آن دستشور کوچک که اتفاقاً مغزی اش هم زنگ زده و کمی باید محکم تر بسته شود تا چکه نکند (تفاوت قدرت دست محمدزاده و پریناز) یا آن کمد فلزی کوچک و تخت فکسنیاش که اتفاقاً بر خلاف ظاهر ساده انگارانهشان بشدت دیسیپلینه و منظم چیده شدهاند...
این فضای پیرامون شخصیت نعمت جاهد است که به او فردیتی مجزا میبخشد، یعنی این آدم جهان پیرامون خود را ساده و کاربردی میچیند، همه چیز دقیق در جای خود قرار داشته و هنجارهای سختی اطرافش را فراگرفتهاند... این آدم از فضای فیزیکی اطراف خود فراتر است و دقیقاً مشابه همین شاکله فیزیکال در یک ارتباط معنایی با شخصیت ها و آدمهای اطراف خود نیز ساخته میشود، جایی که دوربین هنوز قبل از آنکه به ما خود نعمت را نشان دهد دربارهاش حرف میزند... پیرمردی نشسته و با ترس و لرز در حال کشیدن ابعاد و اندازههای الوار یک چوبه دار است... این ترس او ناشی از چیست؟ وقتی میفهمیم که نعمت در حال آمدن است و این پیرمرد ترسیده... این بخشی از شخصیت پردازی حالا سوبژکتیو اوست... یعنی بُعدی از شخصیت جاهد نمایان میشود که معلولش شده این استیصال و نگرانی در پیرمرد زندانی... دوربین جاویدی قبل از آنکه نعمت را به تصویر بکشد داستان شخصیت او را به بیننده میگوید... شخصیت نعمت جاهد به مهندسی گونهترین شخصیت پردازیهای تاریخ سینمای ایران تبدیل شده و به نظرم بهترین و کاملترین شخصیتیـست که این سینما تا کنون ساخته... تمام فراز و فرودهای یک شخصیت منعطف که لایههای انسانی، یعنی بعد فردی و اجتماعی خود را به بهترین شکل برگذار کرده و خلوت و جمع او کنتراستی دقیق از واقعیت و زیست او میسازد... یعنی میتوان به راحتی این آدم را شخصیتی واقع دانست که زندگی خود را ادامه داده و پیش و پس از فیلم نفس میکشد... حال که شخصیت اصلی ساخته شده این شخصیت پیرامون خود را شکل داده و درام چند ساعت از زندگی خود را پیش میبرد... قرار نیست نقدی پر از اسپویل ارائه دهم، اینبار نقدی درباره چگونگی شدن یا نشدن یک اثر مینویسم، اینکه چگونه احتمالاً میتوان یک فیلم خوب ساخت، یا در حالت کنونی بهترینشان را ساخت
حال بیاید به این موضوع بپردازیم که سرخپوست چگونه داستان میگوید؟
سرخپوست در مقابل تمام فیلمهای فرار از زندان قرار میگیرد... به زیرکانهترین شکل ممکن فیلمساز شخصیت فراری را از بیننده گرفته و تا پایان مانند مگافین یا بهانه برای مخاطب باقی میماند، یک علامت سوال و بازی هوشمندانه که در آن مخاطب تا پایان منتظر رو شدن برگهای فیلمساز است و به دنبال یافتن جای فراری و در این تعقیب و گریز بشدت منتظر دیدن چهره شخصیت سرخپوست نیز هست... این مگافین آنقدر بیننده را درگیر کرده که ما هر آن با کوتاه ترین دادههایی که میگیریم قدرت ایمیجینه و خیال پردازانه خود را به کار گرفته و شخصیت سرخپوست را برای خود میسازیم... از شکل ظاهری تا هوشمندیهای سوبژکتیو این آدم که او را تبدیل به یک فراری زیرک کرده که اطرافیانش با اعتماد به نفس میگویند: نعمت تو هرگز نمیتونی احمد رو بگیری
این بخشی از شخصیت آدم غایب است و این بخشی از سینماست که به آن بُعد سوبژکتیو میگویم... بُعدی که در آن قدرت حس شنوایی به کار گرفته شده و روایت از طریق باند صوتی به بیننده القاء میشود و شخصیتی که دیده نمیشود حالا در ذهن بیننده تصویرسازی شده مانند یک کتاب داستان، حتی غیر از شکل ظاهری نیز کنشهای رفتاریاش هم فرم میگیرند
در این میان دوربین بهمنش فضای زندان را به کمک طراحی صحنه بینظیر محسن نصرالهی میسازند... آنها زندان را به مثابه یک شخصیت مجزا گرفته و غیر از نقشه زندان که بارها ماکتش را نشان میدهند یک شمایل سرد و بی روح میسازند مانند خود نعمت که البته در حال فروپاشی و تغییر است... این شاکله فقط یک سطح باقی نمانده و جاویدی این رویه را گرفته و به زندان عمق میبخشد .... جایی که نعمت در زندان گیر افتاده، این دقیقاً فعل زندان است و حرف زدن و رفتار او با نوید... این یک واکنش توسط یک سازه است که رئیس خود را محبوس میکند تا به او بفهماند چه رفتار زشتی با دختر احمد سرخپوست داشته... این بخشی از وجود نامکشوف نعمت جاهد است که برخلاف رویه سرد و خشنی که دارد بشدت مهربان و آسیب پذیر است.
جاویدی به انسانیترین شکل ممکن بیننده را با فضا آشنا کرده... از فضای کثیف و چرک و تند اطراف درام شاکلهای دوستداشتنی ساخته که زیستی انسانی داراست و برخلاف پوسته خود میتواند بسیار مهربان باشد... اتاقکها، پشتبام، سالن اصلی زندانیها، حیاط خلوت اعدامیها و حتی اتاق رختشویی حالا برای بیننده قابل لمس و شناساییـست... یعنی مخاطب بعد از دیدن فیلم میتواند دست دوست خود را گرفته، او را به این زندان برده و بگوید: (اره اتاق رئیس زندان بالاست اینورش فلانه اونور اینه)
اینکه زندان شخصیتی مجزا به خود گرفته یک کار بینظیر در سینمای ایران است، این جانبخشی به شخصیت اصلیـست یعنی زندان نماینده اوست، نمیانده دنیای پیرامون اوست... پس فیلمساز وقتی درام خود را در نقطه جوش آغاز میکند و عطف ابتدایی درام در سکانس سوم فیلم است، و بیننده را به بازی موش و گربه سوبژکتیوی دعوت میکند که در آن همیشه برگ برنده را دست و دلوازانه به مخاطب میدهد و دادهها را پیش میبرد... در چنین شرایطی داستان بیش از اینکه یک بهانه برای فیلمسازی باشد خودش جهان اطراف خود را ساخته و من مخاطب را به بازی دعوت میکند... بیادعا حتی انقدر رو بازی میکند که من بیننده جلوتر حدس بزنم مثلا شخصیت زن خائن است، و از این نمیترسد که این حدسیات بر ضد فیلم شوند، بلکه آنقدر شخصیت نعمت و سرخپوست و درامشان جذاب است که ما تا نقطه پایانی و لحظه بسته شدن درام بیتابیم و از دیدن کشمکش میان آنها لذت میبریم
ما با فیلمی تمام عیار طرفیم که به بیننده احترام گذاشته و به سینما هم... با فیلمی فراتر از استانداردهای سینمای ایران و حتی جهان امروز... فیلمی درباره چگونگی سینما شدن، چگونگی داستان گفتن و شخصیتپردازی... ما با سرخپوست طرفیم... با بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران