به احترام بهترین اپیزود سریالها - قسمت سوم از فصل هشتم سریال گات

به احترام بهترین اپیزود تاریخ سریالها
❌(اخطار اسپویل)❌
من سریال بین نیستم اما سریالهای مهم و پرسرو صدای زیادی دیدهام
از دکالوگ کیشلوفسکی و برلین الگزاندرپلاتز ورنر فسبندر گرفته تا سریالهای متاخری مثل بند آف برادرز و سریالهای آمریکایی اخیر اما هیچ کدامشان اپیزودی مستقل به این عظمت و خوش ساختی نداشتهاند
میفهمم، همه شما منتقدان این اپیزود با حس شادابی درونیتان در حال مقابلهاید و نمیخواهید قبول کنید شخصیت منفی سریال که از ابتداییترین پلان در حال شکلگیری بود، به این شکل حذف شود... اما بگذارید بدون در نظر گرفتن آن لحظه پایانی درباره کلیت یک اپیزود حرف بزنیم و بعد به آن پارت از داستان هم برسیم...
در ابتدا درباره نقدهایی بگویم که این چند وقت اخیر بابت نوع دفاع از وینترفل نوشته شده بود... از اینکه چرا دوتراکی ها بیهوا به دل دشمن زده و میمیرند یا اینکه چرا آنسالیدها دم دربها ایستاده و خودشان را به کشتن میدهند... اول اینکه در جنگهای "کلاسیک" سوارهنظام نباید در جای خود ایستاده و منتظر دشمن باشند، اصلاً برگ برتری سوارهنظام، شتاب و سرعتی ـست که توسط اسبها یا هر حیوان دیگری که بر دوشش نشستهاند شکل میگیرد. آنها سوارهاند که بهسرعت به دل سپاه حریف بزنند برای همین آن نیم کیلومتر انتهایی تنها راهشان ایستادن در خط مقدم و زدن به سپاه حریف است، در این میان منجنیقها شروع به پرتاب میکنند چون برد منجنیق برای فواصل دور طراحی شده نه جلوی دماغ، چرا که برخی به منجنیق هم گیر داده بودند... از طرفی در طراحیهای جنگی پیادهنظام جلوی دیوارهای قلعه قرار میگیرد... مانند آنسالیدها، هزار دلیل برای این کار وجود دارد، اما مهمترینش این است که نباید بگذارید سپاه حریف وارد قلعه شود و جنگ را به قلعه بکشانید، بلکه باید بیرون از قلعه دفاع کنید تا بتوانید با تسلط بیشتر از بالای برجکها به دشمنان خود توسط کماندارها ضربه بزنید... و درواقع یک سپر انسانی ایجاد کنید تا پشتهم سپاه حریف بلوکهشده و عقب بمانند
از این ماجراها بگذریم، میخواهیم درباره عظمت سینمایی ک اپیزود حرف بزنیم از اینکه چگونه التهاب در اوج خود شکلگرفته و موسیقی و تدوین چه بر سر مخاطب میآورند، اپیزود با کلوزآپ دستان لرزان تارلی شروع میشود و خیلی سریع هرجومرج را در بین آدمها میبینیم، دوربین پشت تارلی حرکت کرده و بههمریختگی قلعه و بینظمی آنکه نشان از ترس درونی آدمهاست بهوضوح هویدا میشود... دوربین در این میان دگر مثل قدیم به آدمها نزدیک نشده و فاصلهای خود را با آنها حفظ میکند، این فاصلهگذاری و کم دیالوگ شدن آدمها مهندسی معکوسی ـست به بهترین شکل به سرانجام میرسد، اینجا ما بهمثابه دوربین تنها میشویم و این تنهایی در میان آشوبی که پشت دروازهها شکلگرفته سریعاً به التهابی درونی تبدیل میشود، موسیقی ریتمیک که مانند فیلمهای نولان شبیه تیکتاک ساعت فیلم اینسپشن یا صدای قلب در سهگانه شوالیه تاریکی، در موازات با کاتهای سریع و اطلاعاتی که خورد خورد اما بسیار مهم به بیننده داده میشود آن التهاب را تشدید کرده و نوعی زبان تازه به فیلم میبخشد... ما دگر نمیتوانیم با هیچ کاراکتری همذات پنداری کنیم، بلکه همه این شاکله تبدیل به یک وحدت آشوبناک شده
این زبان سینمایی در آثاری چون سریال لاست یا فرار از زندان یا والکینگ دد یا سریال 24 بیشتر مورد استفاده قرار گرفته اما نه به عظمت گات، بلکه ما با جنگی 110 دقیقهای طرفیم که از ابتدا تا انتها همین روش تکرار شده و در نقطه اوج با موسیقی بینظیر و آرامشبخش جوادی که تکیه بر سازهای زهی و پیانو زده به پایان میرسد، نوعی رستگاری برای بهترین اپیزودی که تا به حال دیدهایم...
نگاه کنید به سکانس حمله دوتراکی ها و آن شیوه خلاقانه و بینظیری که دوربین انتخاب کرده تا به مخاطب بفهماند آنسوی تاریکی چه جهنمی منتظر ماست... آنها با شمشیرهای آتشین به دل دشمن زده و دوربین فوقالعاده فیلم در لانگ شات و دوشادوش سپاه خودی آنها را دنبال کرده و آرامآرام نزدیک میشود، مشعلها یکبهیک خاموش شده تا اینکه تمام بیابان در سکوت فرو میرود... نمیتوان از این بهتر برگزارش کرد، هم فاصله ما با دشمن حفظ میشود و هم خطری که آنطرف ایستاده وحشتناک و بیرحم و قوی ساخته میشود تا مخاطب بیشازپیش به آن ناامیدی سیاهی که بر دلش سایه افکنده فرو برود، و بعد بازگشت جوراه و آن سرتکان دادنش که بازگویندِ همهچیز است
فیلم با کدگذاری دقیقی آغاز شده، ازآنجاییکه ملیساندرا نگاهی به آریای روی برجک انداخته و گویی آن سکوتی که میانشان برقرار است، خیلی سریع برای مخاطب تبدیل به علامت سؤال شده و باز همان کد در ملاقات بعدیشان بیشتر پرورانده شده و نقطه امیدی هرچند اندک در دل تماشاگر روشن میکند، این کدگذاری در تمام شاکله سریال و اپیزودهای قبلی هم رعایت شده و ما را کاملاً با زبان فیلم آشنا کرده است... پس در لحظه موعود اگرچه همه ما میگویم آخه چطور آریا، همه ما هم میدانم اتفاقاً فقط آریا میتوانست در آن لحظه آنجا قرار بگیرد، چرا که فیلم چند اپیزود را خرج ساختن این شخصیت کرده، از آن تئاتر رفتن و خود را جای دیگری جا زدن و دزدکی رفتوآمد کردنهایش گرفته تا کور شدن و یاد گرفتن استفاده از قدرت شنوایی در تاریکی، اصلاً چطور در تاریکی آن خدمتکار زن جاکان هاگار را میکشد (آنجایی که شمع را خاموش میکند) بله فیلم میخواهد به ما بگوید که آریا شب و تاریکی را در آن تمرینات و آن روزها خوب شناخته و بهتر از هرکسی میداند چگونه در تاریکی حرکت کند... پس در آن جهنم تاریک پایان اپیزود و در میان آن وایت واکرها تنها کسی که میتوانست خود را به نایت کینگ برساند اتفاقاً همین آریاست... خنجر او هم تنها سلاحی ـست که با آن میتوان نایت کینگ را کشت، که البته این موضوع به فیلم مربوط نمیشود بلکه باید فرامتن و در کتاب به دنبالش گشت و درباره آن خنجر تحقیق کرد... اما بههرحال آریا تنها کسی بود که باید در آن لحظه انتظارش را میکشیدیم
سریال گات مخصوصاً در فصل هشتم بشدت مدیون ارباب حلقههاست، و ما اصلاً نمیخواهیم آنها را باهم مقایسه کنیم چرا که فاصله فرسنگهاست و ارباب حلقهها یک نمونه درخشان در سینمای دنیاست، درباره فانتزی، جنگ کلاسیک و سیاست... اما بهطور مجرد این اپیزود در میان سریالها همتا ندارد، نوع شکلگیری سکانسهای جنگی و جدا کردن شخصیتها و خط داستانی دادن به تکتک آنها که فیلم بهدقت همهچیز را بهموازات یکدیگر جلو برده و در نقاط حساس به هم متصل میکند یا قطع، از زمین آسمان آمد میریزد، آتش و برف میان صدای سرسامآور عربده مردگان و برخورد سلاحها و فریاد سربازان... هیچکس دقیق نمیداند چه چیزی در این میان زنده خواهد ماند، و این دقیقاً شکل سینمایی ساختن یک اپیزود جنگی ـست اینکه امید را در کمترین نقطه ممکن قرار دهیم اما نکشیمش... وقتی نایت کینگ دوباره مردهها را زنده میکند، دوربین از جان فاصله گرفته و ما کاملاً به کارگردان سریال میبازیم آنجاست که دیگر سکوت در تمام مخاطبان برقرارشده و میترسیم بلایی که سر راب آمد را کارگردانان بخواهند بهیکباره بر سر تمام شخصیتهای مثبت دیگر هم بی آورند... اینجاست که آن موسیقی پیانوی دلنشین رامین جوادی که اتفاقاً اصلاً غمانگیز نواخته نشده شروع به کار کردن میکند، جایی که باندهای صوتی بسته شده و موسیقی شروع به رقصیدن در میان این همهمه میکند، ما میدانیم لحظه مرگ فرامیرسد اما آنقدر تا آن لحظه ملتهب بودهایم که مغزمان نمیکشد برای چیزی دل بسوزانیم، برای همین هم موسیقی غمانگیز نیست و دوربین بهدقت و با کمک تدوین فیلم را اندوهناک نمیکند... میگذارد کاملاً محو آنچه در حال شکلگیری است بشویم... اینجاست که اسلوموشن به کار میآید لحظههایی که برای ثبت شدن ساخته میشوند، لحظات مرگ زمانی که کش آمده و به ما میگوید بهتر اطرافمان را ببینیم...
در پایان بهترین پلان اپیزود، همان پلان ورود ملیساندرا به قلعه وینترفل بود، دوربین از بالا، دروازههایی که بازشده و ردپاهایی که روی زمین دقیقاً شکلی مانند تخت آهنین ساختهاند
به احترام بهترین اپیزود تاریخ سریالها، کلاه از سر برداشته و باید به تمام کارگردانان گفت، درس ساختن یک فیلم جنگی خوب را همین اکنون داغ داغ بگیرند... شاید بعدها لحظهبهلحظه این اپیزود را بررسی کرده و بهدقت کارایی رنگ و نور و بهطورکلی مهندسی سینمایی اثر که تبدیل به هارمونی میزانسن ها میشود را مورد نقد و کنکاش قرار دهیم...
@cinemapara ?