صحبتهای امیلیا کلارک راجب عمل خطرناک مغزی که پشت سر گذاشت.

بارها تا پای مرگ رفتم ؛گاهی اوقات فکر میکردم دیگر زنده نمی مانم.دقیقا وقتی که به نظر میرسید تمام رویاهای کودکیم به تحقق پیوسته است، داشتم جانم را از دست میدادم. هیچ وقت این ماجرا را عمومی نکرده بودم، اما فکر میکنم حالا زمانش فرا رسیده است. ابتدای 2011 بود، فیلم برداری فصل اول بازی تاج و تخت تازه به اتمام رسیده بود و با اینکه تقریبا هیچ تجربه بازیگری حرفه ای نداشتم، نقش دنریس تارگرین به من تعلق گرفته بود. کارکتری که در طول سریال رشد میکند و تبدیل به نمادی از قدرت می شود. امروزه بچه ها در روز هالوین حتی لباسهای او را می پوشند. تهیه کنندگان سریال، دیوید بنیوف و وایس به من گفته بودند شخصیت دنریس ترکیبی از ناپلئون، جوان از ارک و لورنس عربی است. در روزهای نزدیک به اکران فصل اول، با وجود تمام پیش نمایش ها و تبلیغات، من وحشت زده بودم. وحشت زده از تمام توجهاتی که به سمت من بود، وحشت زده از بیزنسی که از آن سر در نمی اوردم و وحشت زده از اینکه به اعتمادی که تهیه کنندگان به من داشتند، لطمه بزنم. من کاملا احساس بی پناه بودن میکردم. در قسمت اول برهنه حاضر شده بودم، و از همان مصاحبه خبرنگاری اول از من این سوال پرسیده میشد :((تو که چنین شخصیت قوی ای را بازی میکنی، چرا مجبوری لباس هایت را دربیاری؟)) ومن هربار به این فکر میکردم که چند مرد دیگر را باید بکشم تا قوی بودن خود را اثبات کنم؟در ماه فوریه 2011 وقتی در رختکن باشگاه بودم، سردرد وحشتناکی گرفتم. تمرین های اولیه را که به سختی انجام دادم، در هنگام شنا رفتن درد دیگر غیرقابل تحمل شده بود. آنجا بود که دیگر همه چیز نامفهوم شد و تنها صدای آمبولانس را به خاطر میاورم. با پدر و مادرم که در آکسفورد شایر زندگی میکنند تماس گرفته شد و قرار شد سریعا به اورژانس بیمارستان بیایند.برای اینکه کسی نمیدانست مشکل من دقیقا چیست، نمیتوانستند هیچ دارویی برای تسکین درد به من بدهند.از من ام آر آی گرفتند، ومتوجه شدم که خونریزی سوباراکونویید یا sah دارم ؛ نوعی آنوریسم خطرناک مغزی که از گرفتگی عروق مغزی ایجاد میشود. بعدا متوجه شدم تقریبا یک سوم بیماران sah بلافاصله یا بعد از مدت کوتاهی میمیرند. برای بیمارانی که زنده می مانند، نیاز به جراحی سریع برای قطع خونریزیست یا ممکن است سکته دوم رخ دهد. یادم میاید به امضای من برای عمل مغز نیاز داشتند. عمل مغز؟من در میانه زندگی شلوغ خود بودم.من آن موقع بیست و چهار ساله بودم. وقتی بیدار شدم، درد غیرقابل تحمل شده بود، هیچ ایده ای نداشتم کجا بودم. یک شب پرستار بیدارم کرد و گفت اسمت چیه؟ اسم کامل من امیلیا ایزابل یوفمینا کلارکه. ولی اون موقع چیزی یادم نمیومد. دچار وحشتی بی اندازه شدم.تا به حال اونقدر نترسیده بودم، زندگی پیش روم بیهوده به نظر میرسید. من یک بازیگرم، نیاز دارم که دیالوگهام رو حفظ باشم.مادرم سعی میکرد اینارو نادیده بگیره و بهم القا کنه که حالم خوبه، اما من نمیتونستم باور کنم. در سخت ترین لحظه ها ازشون میخواستم اجازه دهند که من بمیرم. من یه بازیگر بودم. تمام کارم به ارتباطات و حرف زدن وابسته بود. بدون اون، من هیچ چیزی نبودم. من دوباره به ای سی یو فرستاده شدم و بعد از یک هفته، این حالت گذشت. تقریبا یک ماه بعد از بیمارستان مرخص شدم و به فیلمبرداری برگشتم. من به زندگی عادی برگشتم، ولی مادامی که در بیمارستان بودم، به من گفته شد که در طرف دیگر سرم هم وضعیت مشابهی دارم که هر لحظه امکان خطرناک شدن داره. البته دکترها گفتند ممکنه خطری ایجاد نشه و فعلا فقط وضعیت منو تحت نظر میگیرند. حتی قبل از شروع فصل دوم، من درد داشتم. بین هر مصاحبه و تمرین، برای تسکین درد مورفین میخوردم.همیشه ضعف داشتم و فکر میکردم ممکنه بمیرم. البته واکنش ها به فصل اول سریال عالی و گسترده بود، اما من متوجه نمیشدم چه قدر گسترده.به طوریکه روزی یکی از دوستانم زنگ زد و به من گفت تو در رتبه اول imdb هستی، من گفتم imdb چیه؟ فصل دوم سخت ترین فصل برای من بود. من نمیدونستم دنریس داره دقیقا چه کار میکنه.اگر بخوام صادقانه صحبت کنم، باید بگم هرلحظه فکر میکردم قراره بمیرم. بعد از اتمام فصل سوم برای اسکن مغزی رفتم و توده اون طرف مغزم تقریبا دوبرابر شده بود. دکتر گفت نیاز به جراحی دوباره هست و قبل از اینکه حتی متوجه بشم، دوباره روی تخت اتاق عمل بودم.قرار بود یه جراحی ساده مثل دفعه قبل باشه، با این تفاوت که نبود. وقتی منو به هوش آوردند، از درد جیغ میزدم.به من گفتند که جراحی شکست خورده و این دفعه نیاز به جراحی دوبارست. البته به روش قدیمی و از طریق باز کردن جمجمه، اگر این عمل انجام نمی شد، شانسی برای زنده ماندن نداشتم.
اینبار ریکاوری حتی سخت تر از دفعه قبل بود. قسمتهایی از جمجمه من رو برداشته و با تیتانیوم جایگزین کرده بودند.حتی عوارض جراحی مشخص نبود. آیا قسمتی از خاطراتم را از دست داده بودم؟ حس تعادلم را؟ یا بقیه حس ها؟امروزه به مردم میگم در اون جراحی سلیقه در انتخاب مردها رو از دست دادم؛ولی خب هیچکدام از این چیزا اون موقع خنده دار به نظر نمیرسید. من یک ماه دیگر را در بیمارستان گذروندم. همه نگران بودند.بخاطر شرم دیگه نمیتونستم به هیچ کس نگاه کنم. به نظر میرسه حتی ذهنم اون خاطرات بد رو دور ریخته، فقط یادمه که مطمئن بودم زنده نمیمونم و اینکه خبر جراحی ها به بیرون درز میکنه. البته شش هفته بعد از جراحی یکی از روزنامه ها داستان کوچکی منتشر کرد،خبرنگاری درباره صحت اون از من سوال کرد و من ردش کردم. ولی حالا بعد این سال ها،من دارم حقیقت رو میگم و خواهش میکنم منو باور کنید، خیلی ها بیشتر از چیزی که من تحمل کردم زجر کشیده اند و هیچ امکاناتی مثل من دریافت نکرده اند. حالا من نجات پیدا کردم و تصمیم گرفتم وارد خیریه ای بشوم به نام(( same you)).این خیریه در انگلستان و آمریکا فعالیت میکنه و به افرادی که از سکته ها و آسیبهای مغزی صدمه دیده اند،کمک میکنه. من احساس قدردانی بی اندازه ای میکنم، برای تمام خانوادم، دوستانم،دکترها و پرستارانم. واقعا خوشحال و خوش شانس هستم که میتونم پایان سریال بازی تاج و تخت رو ببینم و در انتظار شروع هرچیزی باشم که بعد از این مرحله میرسه.